۴ مرداد ۱۳۸۶

رقعه پوش

رقعه پوش

در جنوب دره هونزا كوهي قرار دارد با 7788 متر (25550 فوت) ارتفاع. نقل است در قرن دوم هجري زمانيكه اعراب وارد دره زيباي هونزا در شمال پاكستان شدند با اين كوه زيبا و سر به فلك كشيده روبرو شدند. آنها اين كوه را به عروسي تشبيه نمودند كه رقعه سپيدي بر سر دارد، بر اساس همين تشبيه ايشان كوه را رقعه پوش نام نهادند. به مرور و با ورود غربيان به اين منطقه نام كوه به راكاپوشي تغيير يافت و امروزه اين كوه را با همين نام و به عنوان بيست و هفتمين كوه مرتفع دنيا مي شناسيم. نخستين صعود راكاپوشي در سال 1958 توسط تيمي از كوه نوردان انگليسي صورت گرفت و ببك و هاتي توانستند از طريق يال جنوب غربي كه حدودا 7 كيلومتر طول دارد به قله برسند

اما در تابستان 1376 تيمي جوان از كوه نوردان كشورمان توانست از همان مسير سال 58 انگليسي ها اين قله را صعود نمايد. سرپرستي اين تيم 11 نفره را آقاي رامين شجاعي بر عهده داشت. 19 مرداد 86 برابر است با دهمين سالگرد اين صعود و اين داستان لحظاتي است به ياد ماندني از آن صعود:

..........................


كتف منصور

چهار روز از صعود قله مي گذرد. ديروز موقعيكه به همراه اسماعيل از كمپ سوم پائين مي آمديم، در كمپ 1 به محمد (زنده ياد اوراز) برخورديم كه در حال جمع آوري زباله هاي كمپ بود. محمد قصد داشت تا سه گوني زباله را پائين بياورد. مسير دستيابي به كمپ اصلي از كمپ 1 طولاني و البته كمي خطرناك بود. به محمد كمك كرديم تا زباله ها را به ابتداي يخچال برساند. اما با رسيدن به طنابهاي ثابت ديگر امكان حمل آنها را نداشتيم. ضمن آنكه هر يك كوله باري پر از وسايل كمپهاي بالا را نيز بر پشت داشتيم كه مي بايست آنها را به كمپ اصلي مي برديم. به محمد پيشنهاد دادم گوني ها را بر روي يخچال سر داده و پائينتر زمانيكه به سنگها رسيدند آنها را مجددا حمل نمائيم. محمد موافقت كرد و ما غافل بوديم از اينكه شيب تند يخچال آنها را به سرعت به پائين مي برد و از ديدمان خارج خواهند شد و نمي توانيم آنها را با چشم هم تعقيب نمائيم. گونيهاي پر از زباله تا انتهاي يخچال پائين رفتند و ما دست از پا درازتر راهي كمپ اصلي شديم.

روز بعد نوبت استراحتمان بود و قرار بود سايرين هم به كمپ اصلي بازگردند. با توجه به آنكه جمع كردن كمپهاي راكاپوشي هم كم از برپايي آنها نداشت مجبور بوديم چندين روز را صرف اين امر نمائيم. آن روز پس از خوردن ناهار به دنبال گوني هاي گم شده زباله راهي بالا شدم. در پاي يخچال همه چيز يافت مي شد جز زباله ها، گويي آب شده و در زمين فرو رفته بودند. شروع به بالا رفتن از يخچال كردم به اين اميد كه آنها را بالاتر بيابم. اما در دوردستها با صحنه عجيبي روبرو شدم. دو نفر درحاليكه دست روي شانه يكديگر انداخته بودند پائين مي آمدند. آنها بسيار كند حركت مي كردند. نگران از اينكه شايد مشكلي برايشان رخ داده به سرعت به سويشان رفتم. در راه هزار فكر و خيال به ذهنم خطور كرد و هرچه نزديكتر مي شدم بر ترسم افزوده مي شد. آن دو رامين و منصور بودند، ولي نمي توانستم تشخيص دهم كداميك دچار مشكل شده. از ناحيه ريزشي و خطرناك يخچال خارج شده بودند كه به نزديكشان رسيدم. منصور روز زمين خم شده و از درد مي ناليد. وقتي به آنها رسيدم رامين با اشاره به در رفتن كتف منصور خواست تا به سرعت پائين رفته و كمك بياورم و من درحاليكه حتي فرصت نكردم علت حادثه را بپرسم كوله رامين را گرفته و راهي كمپ اصلي شدم.

ساعتي بعد در حاليكه جعبه كمكهاي اوليه را به همراه داشتيم به اتفاق ساير بچه هاي حاضر در كمپ اصلي راهي بالا شديم و مسيري را كه همواره به نظرمان طولاني مي آمد به سرعت طي نموديم. بچه ها در حاليكه منصور همچنان ناله مي كرد خود را به پاي يخچال رسانده بودند. فرشاد هم از بالا آمده خود را به ايشان رسانده بود. كمكهاي اوليه را در اختيار منصور كه خودش بهيار بود قرار داديم، او نيز كمك كرد تا پس از خوراندن چند قرص و مسكن دستش را آتل بندي كنيم. در همين اثنا رامين توضيح داد كه هنگام پائين آمدن از يخچال بر اثر سر خوردن منصور روي يخچال در حاليكه كلنگش درون برف فرو رفته بود ناگهان كتفش از جا در مي آيد. آنها كوله بار منصور را در همان جا قرار داده و راهي پائين شده بودند.

برغم آنكه مشكل در رفتگي كتف منصور بود اما وي از درد ناي راه رفتن را هم نداشت. بچه ها ابتدا تصميم به كول كردن وي داشتند ولي پس از چند متر و بدليل راه نامناسب وي را بر زمين نهادند تا روي پاي خودش به پائين بيايد. او هم پس از چند متر نشسته، ناله اي مي كرد و يا از حال مي رفت. با سرحال آمدنش مجددا تقاضاي مسكن ديگري مي كرد و باز چند قدمي راه مي رفت. خلاصه پس از حدود سه ساعت 8 نفره او را به كمپ رسانديم. "منير اعلم" آشپز تيم با انداختن چند زير انداز و پتو در غذاخوري جا را براي استراحت منصور آماده كرده بود. وي را خوابانده و شروع به مرتب كردن چادر نموديم. با ثابت شدن منصور و پس از كمي استراحت خواست تا شرايط را براي جا انداختن كتفش فراهم كنيم. ابتدا با تعجب نگاهي به هم كرديم ولي با اصرار او تصميم به اين كار گرفتيم. منصور معتقد بود بدليل حساس بودن مفصل شانه بهتر است هر چه سريعتر آنرا جا بياندازيم. در نتيجه او دستورات لازم را داد تا پس از بيهوشي دچار مشكل نشويم.

بدين منظور قرار شد داريوش كه از همه قويتر بود كمر او را بگيرد، رامين سرش را نگاه دارد و محمد طبق دستور دست منصور را ابتدا به عقب و سپس بالا آورده و جا بياندازد. اما براي بيهوش كردن منصور با مشكل مواجه شديم زيرا هيچيك تا كنون اقدام به زدن آمپول نكرده بوديم. همه به هم نگاه مي كرديم تا شايد يكنفر داوطلب تزريق مورفين شود. بالاخره پس از بيشتر شدن ناله هاي منصور اسماعيل شجاعت به خرج داد و طبق آنچه به قول خودش در جبهه ديده بود اولين آمپول عمرش را خيلي با كلاس و پس از آنكه مانند آمپول زنها با تيغ درب شيشه را برداشت و مايع را وارد سرنگ نمود به منصور تزريق كرد. همگي از خوشحالي برايش دست زديم و منتظر شديم تا بر طبق پيش بيني پس از 6،7 دقيقه منصور بيهوش شود. غافل از اينكه شدت درد اسماعيل را مجبور به تزريق دومين آمپول به وي مي كند، و باز هم بريدن سر شيشه آمپول ولي اينبار بدليل خوابين رگ دست نمي شد محل رگ را پيدا كرد و اسماعيل براي يافتن رگ بازوي منصور را مانند آبكش سوراخ سوراخ نمود. در نهايت هم از اعصاب خوردي و عصبانيت دستش سرخورد و آمپول را به دست خودش فرو برد تا همه مايع مورفين را در دست خودش خالي كند!. منصور هم كه نمي دانست از درد كدام دستش بنالد از محمد خواست تا دستش را جا بياندازد. فرشاد پارچه اي را در دهان منصور قرار داد و عمليات آغاز شد. محمد ابتدا خيلي آرام دست منصور را كشيد ولي كتف از جايش تكان نخورد. اينبار پايش را هم روي سينه منصور قرار داد تا بهتر بتواند كتف را حركت دهد. تقلاي منصور كه از درد به خود مي پيچيد موجب شد تا سايرين او را محكمتر بگيرند و صداي خر خر هاي منصور در حاليكه دستمال درون دهانش اجازه نمي داد صدايش را بشنويم. دقايق به سرعتر مي گذشت و ما در دو گروه مانند مسابقه طناب كشي در منصور را مي كشيديم، ولي باز هم محمد معتقد بود در كتف حركتي مشاهده نمي كند. سرانجام قرار شد با در آوردن پارچه از دهان منصور قضيه را با او در ميان گذارده كسب تكليف كنيم. اما به محض در آوردن پارچه منصور شكه نفس عميقي كشيد و گفت ديوانه ها رهايم كنيد! نزديك به 5 دقيقه قبل دستم جا افتاد و شما مرا ول نمي كرديد! صداي دست زدن و شاديمان از خوشحالي تا ده ژاگلوت هم شنيده مي شد و همديگر را در آغوش گرفتيم! اما چيزي كه موجب تعجب و خنده مان شده بود اسماعيل بود كه بخاطر تاثير مرفين از حال رفته و بيهوش در گوشه چادر در خواب به سر مي برد!

................................

صبح روز بعد خيلي زود به همراه اسماعيل براي كمك به حسين و جلال راهي كمپ دوم شديم تا با جمع آوري همه و سايل باقي مانده آخرين روز برنامه را رقم زنيم. در طول مسير كمپ اصلي به كمپ 2 فقط غر مي زديم. گاهي هم به سفارشات رامين فكر مي كرديم كه خواسته بود مراقب باشيم تا در آخرين روز برنامه حادثه اي پيش نيايد. هنگام غروب در حاليكه همه چيز را جمع كرده بوديم به كمپ اصلي بازگشتيم. تنها كوله بار منصور در پاي يخچال ماند كه بدليل بار زياد نتوانستيم آنرا پائين آوريم (روز بعد محمد مجددا بالا رفت و آنرا بازگرداند). در نزديكي هاي كمپ بچه ها به استقبالمان آمدند و ما خوشحال از جمع آوري كمپها با صحنه عجيبي روبرو شديم، منصور هر دو دستش را بسته بود، در حاليكه مي دانستيم تنها دست راستش در رفته. وقتي علت را جويا شديم با عصبانيت گفت: دست ديگرم را كه اسماعيل سوراخ سوراخ كرده بيشتر درد مي كند، به همين دليل مجبور شدم آنرا هم ببندم، و صداي خنده بچه ها پاياني بود بر بيش از يك ماه برنامه بر روي رقعه پوش بيست و هفتمين كوه جهان.

ده سال گذشت

اما آن تيم 11 نفره

رامين شجاعي- ليسانس كامپيوتر، متاهل با همسر و پسرش يكي دو سالي است در كانادا زندگي مي كنند. داستان كوهها را مي نويسد و خاطرات تلخ و شيري صعودهايش را مرور مي كند

داريوش بابازاده - به همراه همسر و دو پسرش به استراليا مهاجرت كرد و زندگي آرامي دارد و البته همچنان پيگير ورزش

منصور افشاريان – پس از ده سال هنوز هم از كتف دردش مي نالد، پزشك ياري است كه در زنجان زندگي مي كند و هنوز با كوهها اخت است

جلال چشمه قصاباني – همه فن حريف در كارهاي ساختماني و البته شيريني پزي. اهل و ساكن همدان در كنار دو فرزند و همسرش

فرشاد خليلي – ليسانس تربيت بدني و راهنماي تورهاي ورزشي. فرشاد در زمينه اسكي كوهستان هم جزو بهترينهاي ايران است دو سالي از ازدواجش مي گذرد و پسري دارد كه در آينده مي خواهد راهش را ادامه دهد

حسين خوش چشم – تخصصش در كابينت سازي است اما ول كرده و اومده تو كار فروش لوازم كوه نوردي، دو تا دختر داره و در آرزوي مسير جديد بر روي يك 8000 متري است!

محمد اوراز يادش به خير، جاش هميشه سبز است در ميانمان. بدون سنگ قبر در سلطان يعقوب در پي لختي آسايش است

اسماعيل متحير پسند – فوق ليسانس تربيت بدني و متاهل، داراي يك دختر شيطون. توي يك فروشگاه لوازم كوه نوردي با حسين همكار است و البته سخت به دنبال راه اندازي سازماني در زمينه امداد و نجات

محمد جديري – ليسانس معماري و البته جديدا متاهل. اهل تبريز است و سرگرم كسب رزق و روزي حلال

علي رضا امزاجرديان – از همدان كند، دست زنش رو گرفت و اومد تهران تا در بدر كوه و بيابان و البته فروشگاههاي كوه نوردي با لوازم شيك و قيمتهاي نجوميش بشه

و ........ باقي بقايشان

هیچ نظری موجود نیست: