۱۶ مرداد ۱۳۸۶

به یاد محمد اوراز


به یاد محمد اوراز
یادش به خیر
از صعود اورست که برمی گشتیم دفتر خاطراتش را ازش گرفتم تا بخونم. قسمتی را که مربوط به زندگی "مردم بومی" نپال بود بهم نشان داد و گفت: اینجا را بخوان. در بخشی از آن نوشته بود دوست دارم اگر مجددا متولد شدم در کنار این مردم به دنیا بیایم پرسیدم: برای چی؟ گفت: آخه تنها غمشان رزق و روزی است و جز آن غمی ندارند گفتم: اینکه غم همه مردم دنیاست گفت: آخه اینها اگه تکه نانی شکمشان را سیر کند می خندند ولی ما


یادش به خیر
تازه از ارتفاع به شهر برگشته بودیم. گرسنگی وحشتناکی همه رافرا گرفته بود. کارمان شده بود خوردن و فکر کردن به خوردن. سر شام یکی از بچه ها به آقای آقاجانی (سرپرست تیم) گفت: من دیگه حاضر نیستم با "اوراز"در یک اطاق بمونم. سرپرست هم در اون روزها که بازار گله و شکایت داغ بود، با عصبانیت گفت: تو دیگه چطه؟ اینکه آزارش به مورچه هم نمیرسه. هم اطاق "محمد" باخنده گفت: آخه "اوراز" اینقدر گشنه است که کم مونده منرو هم بخوره. وقتی به بشقاب محمد نگاه کردیم دیدیم راست میگه. کارشناسهای تغذیه هم نمیتونستند تشخیص بدن اونشب محمد چی خورده بوده، چون هیچی ته بشقابش و دیس غذای جلوش نمانده بود

یادش به خیر

یکروز سر ظهر تو فدراسیون ازش خواستم بیاد بریم خانه ما نهار بخوریم و بعد از ظهر برگردیم. قبول کرد و آمدیم. نیم ساعتی طول کشید تا به میدان 7 تیر رسیدیم و از آنجا حدود 1 ساعت تا خانه ما زمان برد. بعد از نهار و کمی تماشای عکس و فیلم به فدراسیون برگشتیم. فردای آن روز وقتی مجددا ازش خواستم برای ناهار به خانه ما بیاید، گفت: میدونی اگر کسی برای ناهار از نقده بره ارومیه و برگرده توی شهر ما بهش میگن دیوانه. خندیدم و گفتم چه ربطی داره؟ گفت آخه رفتن از نقده به ارومیه کوتاهتر از رفتن به خانه شما از فدراسیونه، و علت فراری بودن من از شهر و سر گذاشتن به کوه هم همینه

یادش به خیر
از پلنگ چال به طرف قله توچال میرفتیم.یک جوان 15 یا16 ساله باما بالا می آمد. اون جوان از هیمالیا و هیمالیا نوردی میگفت. و وقتی ما را علاقمند به حرفهاش دید از تیم ملی و آینده اش گفت. در جایی از حرفهاش گفت شما فکر میکنید"محمد اوراز" چطوری به این افتخارات رسید؟ پرسیدیم: چطوری؟ اون گفت: خوب معلومه. شانسی. خدا را چه دیدی شاید منهم شانس بیارم و به اونجا برسم. دیدم محمد غش غش میخنده، و پسره هاج و واج به اون نگاه میکنه. ازم پرسید چرا میخندید؟ گفتم: آخه اون خود "اوراز"ه. اما پسره بدون اینکه کم بیاره گفت: منکه گفتم شانسی به اینجا رسیده، در غیر اینصورت با من هم صحبت نمیشد. و در حالیکه ما به معنی حرفش فکر می کردیم راهش را به سمت ایستگاه 5 کج کرد و رفت

یادش به خیر
تو شامونی در یک بعد از ظهر بارونی که کلاس نداشتیم برای قدم زدن به اطراف دهکده رفتیم. پس از کمی قدم زدن به محل بسیار سر سبز و زیبایی رسیدیم با ورود به آنجا متوجه شدیم قبرستان است. من بلافاصله بیرون آمدم، اما محمد با یکی از بچه ها موند. حدود یکساعتی گذشت که دیدم با دسته گل زیبائی بیرون آمدند و در حالیکه گلها را بهم نشان میداد گفت: رضا از دست دادی. بهترین و دیدنی ترین نقطه شامونی را از دست دادی. میگفت: روی قبر هر کسی در کنار دسته های زیبا و تازه گل ابزار و وسیله ای قرار دادند که نشان دهنده حرفه و کار اون فرده، برای کوهنوردان کلنگ ، برای اسکی بازان باطوم اسکی وبرای ........محمد میگفت و من بهش میخندیدم. بعد از اون هم محمد یکی دوبار دیگه به اونجا رفت ولی من هیچوقت نتونستم درکش کنم

یادش به خیر

از قله "کاهار" برمیگشتیم. تیم جلوتر از ما پائین آمده بود. با محمد از آینده حرف میزدیم.نزدیک جاده، ویلایی سنگی را دید. گفت: رضا روزی که از کوهنوردی فارغ شوم، در زمینی که مادرم برام خریده ویلایی به این سبک میسازم، اما چوبی. توی حیاتش رو هم پر میکنم از گل. کنارش هم لانه ای برای پرندگان درست میکنم. محمد میگفت و من آنرا در ذهن مجسم میکردم که صدای رودخانه مرا به خود آورد. گفتم محمد: از همه چیز گفتی جز اصل مطلب.با شک پرسید:منظورت چیه؟ گفتم: زن را فراموش کردی. با اخم نگاهم کرد و گفت: مثل اینکه حالت خوش نیست رضا

یادش به خیر
روزی که داشت میرفت به کاتماندو تا در مراسم پنجاهمین سالگرد صعود اورست شرکت کنه بهش پنج شش جلد کتاب اورست دادم تا به هر کس دلش خواست هدیه بده. وقتی برگشت گفت برات هدیه آوردم و بسته ای رابهم داد. وقتی بازش کردم دیدم یک چراغ خواب پارچه ای به همراه یک جلد کتاب اورسته.ازش پرسیدم چرا اونرو برگردوندی؟ گفت: روی جلدش را نگاه کن برات از خیلی ها امضا گرفتم. درست بود اون از "راینولد مسنر"،"جونکو تابای"،"آم هون گیل"،"تاشی تنسینگ" و بسیاری از کسانی که میشناختم یا نمی شناختم امضا گرفته بود. وقتی در همان خوابگاه فدراسیون کتاب را برام بانایلون جلد میکرد ازش خواستم خودش هم اونرو امضا کنه ، چون محمد برای من هم سطح اون بزرگان وحتی بزرگتر از اونها بود

یادش به خیر
بعد از صعود به اسپانتیک در کمپ اصلی منتظر باربرها بودیم تا به پائین برگردیم،" سامی" اومد پیشم وگفت چند شب پیش خواب بدی دیدم ولی بهتون نگفتم تا ناراحتتون نکنم ولی حالا که صعود تمام شده دوست دارم خودم را سبک کنم. می گفت: خواب دیدم همه بچه ها کنار چاهی جمع شدند و تلاش میکنن کسی را از داخل آن در بیاورند. می گفت پس از دقایقی اونها موفق شدند. اون شخص آقای اوراز بود، زنده بود ولی خیلی خسته کنار چاه نشسته بود.
بعد از ظهر اون روز یکی از باربرها کپی نامه ای را باخودش آورد که از طرف فدراسیون کوهنوردی ارسال شده بود. تاریخ نامه مربوط به 30 مرداد 82 بود و در آن آقای آقاجانی نوشته بود با توجه به فرا رسیدن زود هنگام بارشهای موسمی در صورت صلاحدید تیم را برگردانید. اون لحظه بیاد خواب سامی افتادم ولی باز توکل کردم به خداوند.
توی ده "آقا عباس" از کارمندان شرکت با فارسی دست وپا شکسته ای خبر از حادثه سقوط بهمن داد، و من باز به یاد خواب سامی افتادم.
توی"اسکاردو" تلفنی با آقای آقاجانی صحبت میکردم ، وقتی حال محمد را پرسیدم ایشان با بغض گفت: هستش، و من باز به یاد خواب سامی افتادم.
توی فرودگاه اسلام آباد بچه های تیم "گاشر بروم" با دسته گل به استقبالمون آمدند، وقتی از آقا اقبال احوال محمد را پرسیدم گریه اجازه پاسخ را بهش نداد و من موندم و اون چاه!
توی بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان شفای پاکستان حسن من را باخودش به داخل بخش برد و من به کنار اون چاه رسیدم و شدم جزئی از خواب سامی، چاهی که محمد را خسته و کوفته بلعیده بود.

یادش به خیر
روزی که از مراسم تدفینش برگشتم خانه، وقتی چراغ را روشن کردم دیدم اطاق حالت غمگینی به خودش گرفته ، به لامپ که خیره شدم دیدم برادرم اون چراغ خواب پارچه ای که یادگار محمد بود را آویزان کرده و من بی اختیار کتابی را که محمد برام امضا کرده بود برداشتم. در زیر امضا نوشته بود


به ياد روزهای سخت هيماليا اوراز 17/3/82

" محمد یادت به خیر"


کسانی که قصد صعود قله را دارند بايستی مرگ را به تمسخر بگيرند ......
کمپ اصلی در يک محوطه بسيار خشن مورنی و يخچالی قرار دارد. و دورتادور آن با کوههای بلند و يخچالهای خشن بر روی آنها احاطه شده. کمپ اصلی در يک هلال بن بست قرار دارد، که دقيقا در ابتدای آبشار يخی و زير کوه پوموری مي باشد. تمام اطراف کمپ اصلی از مورنهای بی ثبات و ريزشی تشکيل شده است. و پی در پی از تپه های اطراف سنگهای ريز و درشت در حال ريزش به دره ها مي باشند و سرو صدای وحشتناکی را ايجاد ميکنند. گه گاهی بهمنی يا بخشی از يخچالی فرو مي ريزد و تمام منطقه را ميلرزاند. يخچالهايی بالای سرمان هستند که اگر فرو بريزند عواقب ناخوش آيندی را به بار خواهند آورد. زير پايمان دائما سر و صدا می آيد و انسان خيال ميکند همين حالا زمين دهان باز مي کند و می شکافد. در کاسه کمپ اصلی گويی ابرها گير افتاده اند و مانندببری خشمگين خود را به در و ديوار قفس ميزنند. انسان با نگاه به اين منطقه تصور ميکند که شايد بمب اتم در اينجا منفجر شده است و گويی نظم ناظم براينجا حاکم نيست و نبوده است
هيچ چيز در سر جای خود نيست و همه چيز به هم خورده. شخص وقتی به اينجا پا ميگذارد خيال مي کند که از هستی بريده و به نيستی قدم گذاشته است. در اينجا مرگ به خوبی احساس ميشود. اگر کسی جسارت شوخی با مرگ را نداشته باشد به طور حتم اگر شکار طبيعت خشن نشود دق مرگ خواهد شد. کسانی که قصد صعود قله را دارند بايستی مرگ را به تمسخر بگيرند در غير اينصورت جريان برعکس خواهد شد.

" بخشی از دست نوشته های زنده ياد محمد اوراز در صعود به اورست"


و بخوانید:


بهمنها ما را ببلعید

۱ نظر:

ناشناس گفت...

یادش گرامی ...