رضا عصایی
آقا رضا رو از سالها پیش می شناسمش.
خرداد 72 بود.
اولین بار توی رینه، هوای ابری و بارش باران.
خدا رحمتش کنه فرامرزپور رو، گفت هوا خرابه کسی هم بالا نرفته، اگه صبر کنید رضا عصایی! همین یکی دو روزه پیداش می شه.
می گفت: می تونید برید تا گوسفند سرا ممکنه یکسره از پلور بیاد بالا.
توی گوسفند سرا، محمد پسر احسان رو دیدیم، گفت بالا هوا خرابه، زیاد عجله نداشته باشید، ممکنه بعد از ظهر رضا عصایی بالا بیاد، می تونید با هم برید بارگاه.
بعد از ظهر اون روز روی سکوی بارگاه نشسته بودیم که یکی از بچه ها پائین بارگاه رو نشون داد، جائیکه یک نفر با بادگیر یک دست سپید داشت لای سنگها رو جستجو می کرد. ساعتی بعد خودش رو به بارگاه رسوند. بهش گفتم شما رضا عصایی هستید؟! همچین خوشش نیومد از این اسم!
آقا رضا وسایلش رو زیر بارگاه قایم می کرد و با یک کوله سبک می آمد بالا!
بهش می گفتن رضا عصایی چون اولین بار با عصا اومده بود دماوند.
مینیسک پاش پاره شده بود و نذر داشت تا در صورتیکه پاش خوب بشه 40 بار دماوند رو صعود کنه!
از اینجا بود که داستان چله نشینی های آق رضا هم شروع شده بود!.
آقا رضا کمتر با سایرین حشر و نشر داشت. بیشتر تو خودش بود با خدای خودش!
زمستون و تابستون می شد دماوند دیدش، از تجربیاتش برای کوه نوردا می گفت و از اتفاقاتی که براش افتاده بود. از سقوطش تو کافر دره و شکستن عینک تو صورتش، تا سرمازدگی دست و پاهاش تو صعودهاش.
آقا رضا کمتر از مسیرهای دیگه به دماوند صعود می کرد و تقریبا اکثر صعوداش از جبهه جنوبی بود.
گاهی هم می رفت زیر قله چادر می زد و حتی پا روی قله نمی گذاشت! می گفت می خوام بر نفس مشتاق به صعودم غلبه کنم!
اکثر ماه رمضانها میومد بارگاه، تنها خوراکش هم یک بسته 30 تایی نون لواش بود که روزی یکدونش رو می خورد به نیت افطاری و سحری. اغلب اوقات یا روزه طعام بود یا روزه سکوت. شاید عجیب ترین حرکتش هم پا برهنه صعود کردنش بود حتی در زمستان، که تا بارگاه رو بدون کفش و جوراب می آمد بالا، البته اگر هوا خوب بود.
بمرور همه کوه نوردا با آقا رضا دوست شده بودند، بیشتر به خاطر دل صافش و حرفهای قشنگش. البته عده ای هم آقا رضا رو با شکلاتهای آیدینش می شناسن که تو راه طعم دهنده دهان کوه نوردا می شد و اسم آقا رضا بمرور شد رضا آیدین.
تنهایی به آقا رضا حال و هوای خاصی داد طی این سالها، طوری که پیش بینی ایام و روزگار و مرگ و زندگی آدمها رو هم می کرد با همون صافی و صداقت درونیش!
............................................
سال 81 بود صعودی مشترک به همراه کوه نوردای کره ای، توی بارگاه سوم بچه ها دائم سر به سر آقا رضا می گذاشتند بخصوص محمد و داود، آقا رضا به روی خودش نمیاورد، اونها هم راجع بهش می گفتن و می خندیدن.
موقع پائین رفتن از بارگاه محمد سنگ بزرگی رو آورد و گذاشت تو کوله پشتی آقا رضا.
تو مسیر هم دائم می خندید و می گفت اگه راست می گه و از آینده با خبره چرا نمی تونه وجود سنگ توی کوله بارش رو تشخیص بده؟!
دو روز بعد آقا رضا رو توی فدراسیون دیدم، اومده بود برای گله کردن و البته باخنده می گفت می دونم کار محمد و داوده!
می گفت: تو رینه رفتم خونه مسعود و حمزه، وقتی در کوله رو باز کردم و سنگ رو در آوردم کلی بهم خندیدن و دستم انداختن!
می گفت: آینده محمد و داود تو هیمالیا رو بد می بینم!
می گفت اوناها تا یکسال دیگه تو هیمالیا کشته می شن!
وقتی به محمد داستان رو گفتم، کلی می خندید!
می گفت: به آقا رضا بگو خواب دیدی خیر باشه!
اما سال بعد محمد تو گاشربروم کشته شد!
کسی به فکر پیش بینی های آقا رضا نبود!
یکبار هم که ازش پرسیدم پس داود که زنده است؟! گفت: منکه نگفتم با هم میمیرن!
خلاصه پیش بینی آقا رضا برای داود هم با یکسال تاخیر به حقیقت پیوست تا بقیه کمتر دور و بر آقا رضا بپلکن و هر کسی برای خودش کوه بره، آقا رضا هم با اعتقادات و چله نشینی هاش شد جزئی از دماوند و خاطرات اکثر کسانی که پا به قله این کوه می گذارن! برای آقا رضا عصایی آرزوی توفیق و سلامتی داریم.
۳ نظر:
سلام جناب زارعي
پست قشنگي بود با لذت تا اخرش رو خوندم
ممنونم
سلام
خیلی ممنون بابت مطالب زیباتون ...
سلام من نیز با آقا رضا برخورد داشتم یک ساعتی هم باهم صحبت کردیم خیلی شیرین بود
قرار بود یک مطالبی در اینترنت بگذارد اگر آدرسش را دارید لطفا بنویسید
ارسال یک نظر