۱۱ آذر ۱۳۸۷

دهلیز لوتسه

برگی از یک صعود ؛

" دهلیز لوتسه"

قله کوه " لوتسه" چهارمین قله 8000 متری جهان محسوب می شود. این کوه در فاصله 4 کیلومتری جنوب کوه "اورست" قرار دارد. و نام قله نیز به همین معنا یعنی " قله جنوبی" ( لهو به معنای جنوب و تسه به معنای قله) می باشد. لوتسه دارای خط الراسی است بالغ بر 3 کیلومتر طول که بر روی آن دو قله لوتسه شار ( لوتسه شرقی) 8386 متر و لوتسه میانی 8410 متر نیز قرار دارند. اولین تلاش برای دستیابی به قله لوتسه در سال 1956 توسط گروهی از کوهنوردان کشور سوئیس صورت گرفت و آنها توانستند از طریق مسیر غربی کوه معروف به لوتسه فیس قله را صعود نمایند، ضمن آنکه اولین صعود لوتسه شار در سال 1970 توسط اتریشیها و لوتسه میانی در 2001 توسط روسها صورت گرفت. در سال 1381 تیم ملی کوهنوردی ایران موفق به فتح قله لوتسه از طریق مسیر غربی کوه گردید، و این داستان آن صعود است:

-------------------------------------------------------------------

از طنابهای لوتسه فیس پائین آمدیم. پس از آخرین طول طناب از روی پلی که بر روی شکاف پای لوتسه فیس ایجاد شده بود با احتیاط گذشتیم.خسته و گرسنه پای بر روی فلات وسیع کم غربی نهادیم. دورچه شرپای با سابقه تیممان به کمکمان آمده، فلاسک چایی در دست دارد.

به یاد غروبی سرد، درست در 3 سال قبل می افتم، زمانی که از صعود لوتسه باز می گشتیم، گویی سرنوشت دوباره در حال تکرار است. در سمت راستمان اورست سر در زیر ابری غلیظ نهاده و روبرویمان، پشت سر پوموری خورشید در حال غروب است، درست همانند سه سال قبل که تو تاریکی گم شده بودیم، خسته و گرسنه .......

ساعت 6 صبح بود، قبل از اینکه اقبال صدایمان کند از خواب برخواستیم. هوا صاف و نسبتا سرد است. دیشب تنها توانستیم سه نفری یک کمپوت گیلاس بخوریم، البته رضا اینقدر انرژی داشت که همه رو متعجب کرد. او وقتی فهمید که قصد خوردن غذا را نداریم. شروع به خوردن گوشتهای یخ زده قورمه شده کرد.

ما در کمپ سوم لوتسه با ارتفاع 7400 متر قرار داشتیم و چادرهایمان نسبت به سایر تیمها بالاتر بود. اقبال از چادر بالا صدام زد:" شرپاها دارند نزدیک می شوند زودتر حاضر شوید". بدلیل خطرات کمپ سوم هیچ شرپایی حاضر نبود آنجا بخوابد، آنها یکسره از کمپ 2 به 4 می روند.

ما تیم دوم حمله به لوتسه هستیم. حدود یکماه از حضورمان در منطقه می گذرد و امروز تیم اول حمله به سرپرستی آقا جلال به سمت قله رفته اند. پس از خوردن یک لیوان چای بد بو و یک قطعه پنیر شروع به پوشیدن صندلی صعود کردیم. کوله پشتیم را هم که تنها یک قمقمه آب و کیسه خوابم به همراه کمی تنقلات در آن جای داشت را بیرون چادر انداختم. پوشیدن کفشها کم از صعود یک طول از مسیر نبودند. عینکم را تمیز کردم و بدون زدن کرم ضد آفتاب بیرون آمدم. اقبال در حال بستن کرامپونهایش بود. نگاهی به پائین کرد و دستان یخ زده اش را درون دستکش گوله کرد. سلام کردم. دستی تکان داد و گفت:" مسیر 2 به 3 خلوته، تنها چند شرپا در حال صعودند". آنها شرپاهای ذخیره تیمهایی هستند که امروز به قصد صعود اورست بالا رفته اند. شرپاها قصد جمع کردن و پائین آوردن بارها از کمپ 4 را دارند. بچه ها یکی یکی بیرون می آیند. محمد در حال فیلمبرداری از کار بچه هاست، داود همچنان خسته است. او مدت زمان بسیار کوتاهی را برای هم هوایی صرف کرده و طبیعتا ازسایرین خسته تر است. حمید و رضا هم در پی سایرین بیرون آمدند. قرار حرکت ساعت 30/7 است ولی این پا و اون پا می کنیم تا شرپاها برسند و پشت سر اونها بالا برویم. این مسئله باعث خواهد شد تا مشکل در آوردن طنابها از زیر برف هم حل شود، ضمن آنکه به زمان تابش آفتاب هم نزدیک می شدیم. اولین و دومین شرپا خیلی زود رسیدند.

پیرمرد اهل" باهاما" نیز از چادرش خارج می شود. او عضو تیم انگلیسی" هنری تاد" است و به همراه یک شرپا قصد صعود لوتسه را دارد. اقبال بیسیم را روشن نمود ولی باز هم ارتباط میسر نبود.

دیشب قرار بود تیم اول ساعت 1 بامداد راهی قله شود. از اقبال پرسیدم:" از بچه ها چه خبر"؟ بیسیم را با عصبانیت داخل کوله انداخت، سکوتش گویای همه چیز بود. بدون حرفی کارابین را داخل طناب انداختم، و به سمت بالا به راه افتادم.

امروز 25 اردیبهشت 1381 است. تیم 14 نفره ما صعود خود را به سرپرستی آقای آقاجانی از تاریخ 24 فروردین آغاز کرده، بجز دکتر و سرپرست تیم سایرین پس از هم هوایی برای حمله به قله انتخاب شده اند. البته دکتر هم در دوره هم هوایی تا 7800 متر یعنی نوار زرد بالا آمد. 4 شرپا تیم ما را همراهی می کنند "سنم دندو" سردار تیم و "لاکپا" اهل دهکده "کومجونگ" که هردو 42 سال سن دارند به همراه " مینگما" و"داوا" دو برادر اهل "والونگ" از توابع ماکالوبارون با 22 و 20 سال سن.

با توجه به پیش بینی وضع هوا امروز هوایی خوب بر منطقه حکمفرماست، از اینرو اکثر تیمها دیروز خود را به کمپهای بالا رسانده اند تا بتوانند نیمه های شب به سمت قلل اورست و لوتسه حرکت کنند. تیم ما نیز به دو گروه تقسیم شده. نخستین گروه، نیمه شب گذشته به طرف قله حرکت کرده است.

بمرور چادرهای کمپ سوم را پشت سر نهادیم. در دوردستها و بر روی اورست درست درزیر بالکونی می توان کوهنوردانی را دید که بر روی اورست تلاش کرده اند. شرپاها از صعود نخستین گروه کوهنوردان به اورست خبر می دهند. پس از حدود 300 متر صعود بر روی لوتسه فیس به سمت چپ تراورس نمودیم. صخره های زرد رنگ روبرویمان قرار دارند. برای استراحت توقف کردیم. کوهنوردی با ماسک اکسیژن بر صورت در حال فرود است. خسته در کنار سنگی می نشیند و می گوید: "تا بالکونی بالا رفتم ولی خواب و خستگی اجازه صعود را نداد". یک زن فرانسوی که ساکن کشور امارات است در پیش پائین می آید، او نیز از صعود باز مانده. حدود 10 متر صعود بر روی شیبی تند و پر برف ما را به زیر صخره ها رساند. اینجا سنگهایش واقعا زرد رنگ است. حدود 20 متر صخره پر شیب را با طنابهایی پوسیده طی کردیم و کم کم از صخره ها خارج شده و برای استراحت توقف کردیم.

کمپ 4 حدودا 150 متر بالاتر قرار دارد. چند نفر از کمپ 4 لوتسه به پائین می آیند. از اینجا دیگر می توان یال جنوب شرقی اورست را به خوبی مشاهده کرد. قله جنوبی و قدمگاه هیلاری به خوبی پیداست، کوهنوردان زیادی در آنجا درحال تردد هستند.

حدود 5 ساعت است کمپ 3 را ترک کرده ایم. یک کوهنورد استرالیایی و سه کره ای که امروز صبح لوتسه را صعود کرده اند به طرف پائین می آیند. کوهنورد استرالیایی عضو تیمی انگلیسی به سرپرستی " هنری تاد " است. او حدود 2 هفته قبل قله " ماناسلو" را صعود کرده بود و پس از رساندن خود به کمپ اصلی لوتسه بلافاصله جهت صعود قله اقدام کرد که امروز موفق شد این قله را بعنوان نهمین 8000 متر خود صعود کند. کره ایها نیز در پی او پائین آمدند. آنها از صعود تیم اول ما به لوتسه خبر می دهند. و می گویند نفراتتان حدود ساعت 11 به قله رسیدند و همگی حالشان خوب است. به شکل پراکنده راهی کمپ 4 شدیم. با شنیدن خبر صعود بچه ها، خستگی را فراموش کرده و تنها به رسیدن به کمپ 4 و استراحت برای صعود روز بعد فکر می کنیم. من و داود آرامتر می آییم. داود دیرتر از سایرین به منطقه آمده و طبیعتا بدلیل تعجیل در هم هوایی از سایرین خسته تر است.

از دور صدای اقبال را شنیدم که به زبان ترکی از محمد پرسید:" آن دو نفر چرا آرام می آیند"؟ و محمد پاسخ داد :" چیزی نیست حالشان خوب است و در حال حرف زدن هستند". داود از ترس اینکه نتواند مانند سایرین صعود کند ناراحت است. کمی او را دلداری دادم و سریعتر به سمت کمپ حرکت کردیم. سه چادر زرد رنگ " نورث فیس" در کنار یک چادر تونلی متعلق به کوهنوردان روس در ارتفاع 7900 متری برپاست. روسها سه روز قبل توانسته بودند 7 نفر از جمله 1 گرجستانی را راهی قله کنند. تیم سه نفره اکراینیها هم روز 24 اردیبهشت قله را صعود کرده بود. سرپرستی آنها را کوهنورد آشنای اکراینی " بدیم" بر عهده داشت و یکی از اعضای آنها "ولادیسلاو تریزول" بود که با صعود لوتسه به یازدهمین 8000 متری خود صعود کرد.

پیش از حرکت روسها به طرف قله آنها با سرپرست ما هماهنگ کرده بودند تا بتوانند از دو تخته چادر ما برای صعود استفاده کنند و قرار شد در بازگشت چادر 4 نفره تونلی خود را در کمپ باقی بگذارند تا ما از آن استفاده کنیم. البته نصب چادر روسها در محلی که شرپاهای ما کپسولهای اکسیژن را در برف چال کرده بودند موجب سرگردانی نفرات ما شده بود و بچه ها به گمان آنکه کپسولها مفقود شده یا کسی آنها را دزدیده باشد (قیمت بالای کپسولهای اکسیژن – هر کپسول حدود 300 دلار قیمت دارد- سبب تجارت خطرناکی در میان برخی سود جویان شده به شکلی که هر کپسول در مواقع اضطراری بر روی گردنه جنوبی اورست حتی تا 1000 دلار فروخته می شود). از اینرو مفقود شدن کپسولها در این ارتفاع امری طبیعی می باشد!. بهر حال باتلاش "سنم" سردار تیم کپسولها پیدا شده و همه چیز ختم به خیر شد.

ساعت 14 اولین شرپای تیممان از پشت تخته سنگ بالای کمپ 4 گذشته و خود را به چادرها رساند، " داوا" خبر صعود و موفقیت همه نفرات را آورد و گفت آنها به آرامی پائین می آیند. اقبال پس از کمی تلاش توانست با کمپ اصلی ارتباط برقرار کند. آقای آقاجانی در کمپ اصلی از صعود نفرات تیم به قله باخبر بود. ایشان توصیه های لازم را جهت استراحت، خوردن غذا و آمادگی برای صعود تیم دوم به آقای افلاکی نمود. در کنار چادرها شروع به خوردن چایی نمودیم که سنم آنرا درست کرده بود. سنم گلو درد دارد و می گوید:" بدلیل بیماری از همراهی شما به قله معذورم". او با نشان دادن لاکپا ادامه داد:" وی به همراه مینگما (که امروز به همراه گروه اول قله را صعود کرده و قصد صعود مجدد دارد) فردا شما را همراهی خواهند کرد". البته مینگما یکبار این کار را حدود 2 سال قبل در مانسلو انجام داده بود و توانسته بود به همراه تیمی از ژاپن دو بار به فاصله دو روز از کمپ سوم قله را صعود کند، ولی اینکه وی برغم توان بالای بدنیش باز هم قادر انجام چنین کاری باشد برایمان در ابهام است.

کمپ 4 در سکوت به سر می برد و همه به اورست پر عظمت و انسانهایی نگاه می کنیم که همچون مور در دامنه آن بالا و پائین می روند. ساعت حدود 15 می باشد اما هنوز نفرات زیادی در اطراف قله جنوبی و قدمگاه هیلاری در تردد هستند.

سرو صدایی از بالا به گوش رسید حسن با لباس پری یکسره با فریاد پیروزی خود را به چادرها رسانده و در آغوش اقبال قرار می گیرد. همه از خوشحالی گریه می کنند، حتی سنم هم اشک بر گونه دارد. از او عکسی به یادگار می گیرم. بمرور سایر نفرات هم پائین آمدند، امین، رضا، مقبل و در نهایت اکبر که به همراه جلال خود را به کمپ رساندند. در نهایت مینگما خسته خود را به چادر شرپاها در کمپ 4 رساند. چند پچ پچ در گوشی میان بچه های دو گروه ردو بدل شد و آنها به دستور سرپرستشان پس از در آوردن و تعویض لباسهای یکسره و جا نهادن کپسولهای خالی اکسیژن راهی پائین شدند.

اقبال خبر فرود آنها را به کمپ اصلی مخابره کرد و خود وارد چادر شد. بمرور باد شروع به وزیدن کرد. شرپاها در دو چادر. حمید و رضا باهم، در نهایت من، اقبال، محمد و داود در چادر روسها مستقر شدیم. اشتها و حوصله خوردن غذا را نداریم، کمی آب و تنقلات و بعد هم پر کردن قمقمه ها و فلاسکها برای صعود.

اقبال نگران بود، علت را جویا شدم. گفت: " درون دهلیز مقبل و اکبر سقوط کرده اند و تنها لطف خداوند و شانس باعث نجاتشان شده". بعدا فهمیدیم ناراحتی معده اکبر باعث شده تا عقبتر از سایرین حرکت کند، عجله او برای رسیدن به سایرین و درست در محلی که هیچ طنابی وجود نداشت باعث شد تا بر اثر یک لغزش و سقوط کند، خوشبختانه کمی پائینتر وی به رشته طنابهای سرگردان در کارگاهی گیر می کند و متوقف می شود. دقایقی بعد نیز مقبل که کلنگی به همراه نداشت در دهلیز سقوط می کند او نیز چند متر پائینتر درون طنابها گیر می کند. بعدها مقبل علت همراه نداشتن کلنگ را به گردن سرپرست گروه ، آقا جلال انداخته و مدعی بود " ایشان خود نیز کلنگی به همراه نداشت به همین دلیل من هم کلنگ نبردم"!. البته جلال عنوان کرد:" در زمانیکه قصد حرکت به سمت بالا را داشتیم بدلیل خرابی ماسک یکی از نفرات تیم پس از راهی کردن سایرین به بالا بعنوان آخرین نفر با عجله راهی شدم و فراموش کردم کلنگم را با خود ببرم"! و ادعای مقبل مبنی بر تقلید از او را رد کرد. بهر حال وقوع این دو حادثه می توانست موجب سقوط آن دو از ارتفاع حدود 8300 متری تا 6800 متر کم غربی شود که تنها لطف خداوند آنها را نجات داد.

حدود ساعت 30/19 با تاریکی هوا به کیسه خوابها پناه بردیم. در حالیکه برای خواب بجز محمد سایرین از ماسک و کپسول اکسیژن استفاده می کردیم. قرار بود ساعت 30/23 دقیقه از خواب برخواسته و پس از جمع آوری لوازم و خوردن شام راهی قله شویم. هنوز نمی توانستم راحت بخوابم که با صدای داود برخواستم. می گفت:" کپسول من خالی است و نمی تونم از اکسیژن برای خواب استفاده کنم". به رگلاتورش نگاه کردم، هنوز مقداری اکسیژن در کپسول موجود بود. کمی شیر رگلاتور را باز کردم تا بتواند از اکسیژن بیشتری استفاده کند. اما خستگی باز هم به او اجازه خوابیدن نمی داد. سر و صدایی از بیرون چادر به گوش رسید و کسی آقای افلاکی را صدا زد. رضا بود و با ایشان کاری خصوصی داشت. اقبال که در انتهای چادر بود گفت:" لطفا حرفت را بزن اینجا همه خودی هستند". رضا گفت:" آقای افلاکی اگر اجازه بدهید من قصد صعود بدون اکسیژن را دارم". همه به یکدیگر نگاه کردیم و پیش از آنکه اقبال چیزی بگوید محمد با عصبانیت گفت:" یارو را توی ده ........". از محمد خواستم تا چیزی نگوید و پیش از آنکه اقبال حرفی بزند گفتم:" صعود تو به قله به هر نحوی که باشد باعث افتخار است و بهتر است در اولین تجربه خود از کپسول اکسیژن استفاده کنی". اقبال هم او را کمی دلداری داده و راهی چادرش نمود. بعدها بچه ها به شوخی او را "رضا اکسیژن" نام نهادند!. البته محمد کمی حق داشت، زیرا قرار نبود رضا عضو تیم حمله به قله باشد و با وساطت او بالا آمده بود، هر چند رضا آنقدر پرتوان بود که بتواند بدون اکسیژن لوتسه را صعود کند، با این حال از نظر فنی رضا در سطحی پائین قرار داشت و این مسئله می توانست در صورت صعود بدون اکسیژن، او و سایرین را دچار دردسر کند. با رفتن رضا، خوابیدن داود و سکوت سایرین من هم به خواب رفتم، گویی سالهاست در خوابم، وزش باد نیز همچون لالایی خوابم را شیرین تر می کرد. ناگهان به خودم آمدم، شرایط بیرون چگونه است؟ سرو صدای باد را می شنیدم. بسرعت از کیسه خواب بیرون آمدم، محمد بیدار بود، به ساعتم نگاه کردم، 30/23 را نشان می داد. بند درب تونلی چادر را باز کرده و بیرون رفتم. باد شدید بود. در دوردستها و بر روی اورست باد برفها را به رقص در آورده بود و این نشان از شرایط نامناسب هوا می داد. می دانستم دهلیز لوتسه که کمتر زمانی آفتاب مجال تابیدن در آن را داشت شرایط سختی را برایمان ایجاد خواهد نمود. به یاد سال 77 افتادم که کوهنورد اسپانیایی " اینوکی اکوچا" پس از بازگشت از دهلیز لوتسه عنوان کرد:" تا نزدیک قله صعود کردم ولی سرمای داخل دهلیز باعث شد تا چشمانم یخ بزند" و این بر ترسم می افزود.

به سمت چادر شرپاها رفتم. سنم بیدار بود و از شرپاها " مینگما و داوا" مراقبت می کرد، در حالیکه خودش هم بخاطر بیماری و گلو درد بسیار رنجور بود. از چادر خارج شد. کمی به اطراف نگریست و گفت:" متاسفم باد بسیار شدید است. بهتر است منتظر بمانید شاید شرایط بهتر شود. از حال شرپاها پرسیدم، گفت:" تنها لاکپا می تواند شما را همراهی کند زیرا مینگما بیمار است". به چادرمان بازگشتم، سایرین مشتاق شنیدن خبری خوش نیم خیز شدند. آنها را مایوسانه به داخل کیسه خوابشان فرستادم. اقبال بیسیم را روشن کرد تا وضعیت را به کمپ اصلی گذارش دهد. آقای آقاجانی که امیدی به بهبود وضعیت هوا نداشت خواست تا اگر قصد رفتن به سمت بالا را داشتیم ایشان را در جریان قرار دهیم. به همراه محمد کمی آب درست کردیم. ساعت 30/12 دقیقه بود که اقبال خواست تا بار دیگر وضعیت هوا را جویا شوم ولی بی نتیجه بود. مشاهده باد شدید بر روی یال جنوب شرقی اورست انسان را به وحشت می انداخت. به چادر بازگشتم، به اتفاق سایرین مشغول پوشیدن لباسهای پر شده و باز به انتظار نشستیم. ساعت 30/1 بود که سنم صدایمان زد. با شوق از چادر خارج شدم. او گفت:" باد شدید است و احتمال آنکه مجبور به بازگشت شوید زیاد است با اینحال بهتر است حرکت کنید". اما خواهش کرد تا ریسک نکنیم و در صورت خرابی هوا بازگردیم. به سرعت کرامپونها را به پا کرده، پس از برداشتن کلنگ ها، کپسولهای اکسیژن را داخل کوله پشتی قرار دادیم. کوهنورد باهامایی هم به اتفاق شرپایش از چادر خارج شدند. آنها منتظر حرکت ما بودند تا درپیمان بالا بیایند. 7 کوهنورد تیم ما، از جمله یک شرپا و 6 ایرانی، تعداد 10 کپسول اکسیژن به همراه داشتیم. حتی محمد هم که قصد داشت بدون اکسیژن صعود کند برای شرایط اضطراری یک کپسول و ماسک و رگلاتور را داخل کوله بار خود قرار داد. در آخرین لحظات قبل از حرکت " سنم" کپسولی راکه برای شبمانی خود در نظر گرفته بود به من داد تا آنرا بالا ببریم و در صورت نیاز مصرف کنیم. از آنجا که خود دو کپسول در کوله داشتم و سایرین بجز داود حرکت کرده بودند، کپسول را به آرامی داخل کوله پشتی داود انداختم، او از سنگینی کوله به زمین نشست و پیش از آنکه حرفی بزند گفتم:" حاج داود بیا رگلاتورت را روی درجه بالا بگذارم تا راحتتر صعود کنی". او هم گیج از این قضیه بدون آنکه فرصت کند چیزی بگوید براه افتادم. شیبی تند، حدود 60 درجه در ابتدای مسیر توی ذوقمان زد و ما به آرامی شروع کردیم به بالا رفتن. قبل از دهلیز به نخستین ثابتها رسیدیم. شیب تند و یخی باعث شد تا یومار ها را به طناب وصل کنیم. داود از سنگینی کوله بارش می گفت و من خود را به نشنیدن می زدم. اقبال خواست تا داود پشت سرش بعنوان نفر سوم حرکت کند. لاکپا در جلو و محمد به عنوان آخرین نفر تیم بودند،من حمید و رضا هم ما بینشان صعود می کردیم. از محمد خواستم با توجه به آنکه کپسول اکسیژن ندارد وسط تیم قرار بگیرد ولی گفت در انتهای تیم راحتتر است.

حدود یک ساعت از آغاز صعودمان می گذشت. هوا همچنان تاریک بود. هنوز به دهلیز نرسیده بودیم. بادی سرد از داخل دهلیز به گونه هایمان می وزید. لاکپا توقف کرد و شروع کرد به دستکاری چراغ پیشانی خود. بدلیل شیب تند سروصدای بچه ها بلند شد. اما لاکپا بدنبال بهانه ای بود برای بازگشت. به اقبال گفت:" چراغم خراب است و نمیتوانم جایی را ببینم". هنوز تا روشن شدن هوا ساعتی باقی بود. اقبال پرسید:" آیا کسی چراغ اضافه دارد؟!. نمی دانستم اینجا یعنی ارتفاع حدود 8150 متری از کجا باید چراغی را برای لاکپا تهیه می کردیم. به سرعت چراغ خود را از سر برداشته و دست به دست در اختیارش قرار دادیم. ابتدا با تعجب نگاه کرد ولی چهره جدی اقبال او را مجبور به حرکت نمود. بخشهایی از مسیر فاقد طناب ثابت بود و تجربه روز گذشته یعنی سقوط دو نفر از بچه ها باعث شد تا بیشتر حواسمان را جمع کرده به کلنگها اتکا کنیم. به نزدیک دهلیز سنگی لوتسه رسیدیم. هوا رو به روشن شدن نهاده، دهلیز همچون تونلی بی سقف ما را در بر گرفته، شیبی حدود 50 تا 60 درجه همراه با یخی یکدست بلور و در برخی نقاط با کفپوشی از سنگ گرانیت که صعود را دشوارتر می کرد. هر چه ارتفاع می گرفتیم دهلیز تنگتر می شد. در عین جذابیت بسیار رعب آور بود. باد همچنان می وزید ولی هیجان لمس چهارمین قله جهان مانع از نفوذ سرما به اندامهایمان بود. داود درخواست استراحت کرد. در سکویی شیبدار توقف کردیم. جایی برای نشستن نبود. سرپا کوله را بر زمین نهادیم. فلاسک آب جوش را خارج کردم. ابتدا از محمد خواستم تا کمی گلویش را تر کند. صعود بدون اکسیژن باعث خشکی گلو می شد. دومین لیوان را هم دلم نیامد خودم بخورم و باز به محمد تعارف کردم. صدایش در نمی آمد. غرغرهای داود باعث شد تا اقبال کپسول اکسیژن نیمه پر او را تعویض کرده و کپسول خالی را به کناری بگذارد تا کمی بارش سبکتر شود. بمرور همه منطقه را آفتاب فرا گرفت ولی داخل دهلیز همچنان سایه و سرد بود. به بهانه عکاسی عینکم را به چشم نزده بودم غافل از آنکه در این ارتفاع حتی در سایه هم برفکوری تهدیدمان می کرد. براه افتادیم، دهلیز همچنان تنگتر می شد. در اطراف صخره برای ثابت گذاری از میخهای سنگ استفاده شده بود. تنگترین نقطه دهلیز مسیر جنوبی لوتسه حدود 20/1 سانت عرض داشت. کف آن نیز از سنگ و یخ بود با شیبی تند، مجبور بودیم دو دستی یومار و طناب را بچسبیم. کمی بالاتر برای عکاسی ایستادم، صدای رضا بلند شد:" چرا ماسکم پاره شد". نگاه کردم دیدم وی بجای شکستن یخ جلوی ماسکش که براثر بازدم ایجاد می شد، آنرا کشیده بود. این عمل موجب پاره شدن سوپاپ جلوی ماسک و به هدر رفتن اکسیژن می شد. با عصبانیت پرسیدم چکار کردی. رضا هم که نمی توانست درست از اکسیژن مصنوعی استفاده کنه شروع به فریاد زدن نمود. احساس کردم خستگی و کمبود اکسیژن ناراحتیش رو تشدید کرده خوشبختانه محمد ماسک اضافه در کوله بارش داشت و توانستیم ماسک رضا را تعویض کنیم. بعدها با اشاره به داد و بیداد کردنهای رضا به شوخی به او گفتم:" خدا را شکر بدون اکسیژن صعود نمی کردی وگرنه همه رو از دهلیز به پائین پرت می کردی".

بمرور ارتفاعمان بیشتر می شد. در حدود ارتفاع 8450 متر و نزدیک قله، دهلیز عریضتر شد. شیب همچنان تند و پوشیده از یخ و سنگ است. از لاکپا خواستیم مسیر را که فاقد طناب بود ثابت گذاری کند، ظاهرا نفرات تیم کره در بازگشت طنابهای این محل را جمع کرده بودند. لاکپا با دست طناب خود را نشان داد که پائینتر نصب کرده بود، وی پس از گفتگو با شرپای همراه پیرمرد باهامایی از او خواست تا طنابش را برای ثابت گذاری بالا بیاورد. از طناب نصب شده بالا رفتیم. اینک می توانستیم خط الراس لوتسه را مشاهده کنیم.

لاکپا خود را به زیر قله رساند و منتظر ما شد. از محمد و داود جدا شده برای عکاسی بالاتر رفتم. حمید و رضا به لاکپا می رسند، داود گوشه ای می نشیند و می گوید:" خستگی امانم را بریده"، اقبال به وی گفت:" اگر خسته ای می توانیم تا بازگشت بچه ها از قله اینجا بمانیم" ولی داود بدون حرفی به آرامی رو به بالا به راه افتاد. محمد در پیشان آنها را ترغیب به صعود نمود. به سکویی صاف رسیدیم، تنها 20 متر با قله فاصله داریم. ابتدا قصد داشتیم کوله پشتی را به زمین گذاشته وسبکبار به سمت قله برویم ولی بدلیل آنکه کپسول اکسیژن داخل کوله پشتی بود و از این کار منصرف شدیم. ارتفاع 8500 متری است و گامهای بیشتری تا قله نمانده. با عجله در پی لاکپا گام برداشتم. کپسولی خالی از زیر پایش رهاشد و پس از چند غلط به آرامی بر سر محمد فرود آمد. داد زد :"رضا سرم درد گرفت"، خنده ام گرفت. گفتم:" کار من نبود محمد" و برای فرار از دستش به سمت قله رفتم. اینک همه بچه ها بالا آمده اند. نفس در سینه ام حبس شده، نواری پارچه ای از دعا در کنار طنابی پوسیده که به آرامی از آن کمک گرفتم مرا راهی بام چهاردهمین قله رفیع جهان نمود. فریادی از سر شوق و صدای " زنده باد ایران" از پشت بیسیم دهلیز لوتسه را شکافت و انعکاسش به گوش رسید. اورست در شمال، لوتسه شار در شرق، چوآیو در غرب و دهها کوه کوچک و بزرگ هر کدام با لبخندی از شادی تبریک گویان نظاره گر پرچم سه رنگ کشورمان هستند. از نقاب قله بالا می روم تا ماکالو کوه خشمگینی را که سال قبل آنرا صعود کرده بودیم ببینم ولی ابری سیاه، سرکش و عصیانگر به پائین پرتم کرد. دسته ای از کاغذهای دعا را برداشتم. کپسولی کوچک و زرد رنگ روی قله به یادگار رهاشده بود، قصد برداشتنش را داشتم اما حوصله در آوردن کوله پشتی و جا دادن کپسول در آن را نداشتم. به زیر قله بازگشته و مشغول عکاسی شدیم. تصاویری از خط الراس مخوف لوتسه که جزو دشوارترین فعالیتهای کوهنوردی است و هنوز شخص یا گروهی موفق به طی کردن آن نشده، یال شمالی لوتسه که به گردنه جنوبی اورست منتهی می شود و تا کنون دست نخورده باقی مانده. لوتسه میانی بلندترین 8000 متری صعود نشده ( این قله در سال 2003 توسط روسها و از طریق گردنه جنوبی اورست با تراورس به سمت شمال لوتسه فتح گردید). کم غربی که در پشت صخره های لوتسه مخفی است و تنها می توان ابتدای آن یعنی محدوده کمپ 1 را مشاهده کرد. اینجا دنیای اسرار آمیزی از قلل سر به فلک کشیده و ما چه خوشبختیم که می توانیم پرچمدار ملتی بزرگ بر فراز یکی از سترگترین قلل آن باشیم.

گفتگو با کمپ اصلی آنها را هم خوشنود نمود، صعود 12 کوهنورد ایرانی طی دو روز به قله لوتسه آمار جالب و قابل توجهی برای تیم ما بشمار می رفت. بمرور ابری غلیظ قله را در بر گرفت و چاره ای جز ترک معشوق وجود نداشت. به آرامی پائین می رویم. بازگشتمان خطرناکتر از صعود است. اینبار محمد در جلوی تیم حرکت می کند و من به همراه لاکپا در انتهای نفرات راهی پائین شدیم. می باید هرطور شده خود را به کمپ دوم برسانیم. کمی سوزش در چشمانم احساس می کنم، تازه می فهمم چه اشتباه بزرگی کرده ام در طول مسیر صعود از عینک استفاده نکردم. بخشی از مسیر همچنان در سایه قرار دارد و سرد است، عینکم رامی زنم. در قسمت باریک دهلیز منتظریم تا حمید پائین برود، ناگهان سنگی بزرگ با فاصله ای کم از زیر پای یکی از بچه ها رها شد، فریاد "سنگگگگگگگگگگگگ" باعث شد تا حمید سرش را پائین ببرد.اما سنگ به کوله پشتی وی برخورد کرد و باعث شکستگی رگلاتورش شد. اکسیژن باقی مانده در کپسول به سرعت خارج شد تا کپسول کاملا خالی گردد. ارتفاع حدود 8200 متر بود و او مجبور بود ادامه راه را بدون اکسیژن طی کند. سایرین پائین می روند، ولی حمید آهسته تر در پیشان پائین می رفت. تنها من، حمید و لاکپا مانده ایم. از لاکپا خواستم تا پائین برود و گفتم من به همراه حمید خواهم آمد. او که سابقه ترک تیم در شب بازگشت از قله ماکالو را داشت می دانست اگر اینبار هم ما را رها کند سنم دندو کله اش را خواهد کند (بعدا سنم بهم گفت به شرپاها تاکید کرده حق ندارند قبل از سایر نفرات تیم پائین بیایند). قدری پائینتر می آئیم، ارتفاع حدود 8100 متر است، سرعتمان خیلی کند است و می دانستیم علتش خالی بودن کپسول حمید بود، برای کمک به او و سریعتر رفتن کپسول اکسیژنم را از کوله خارج کرده و در کوله پشتی حمید نهادم، ماسکم را هم بر روی صورت او قرار دادم. چند نفس عمیق کشید و به آرامی براه افتاد. دقایقی بعد حمید هم به سایرین ملحق شد و من خوشحال از اینکه جلوی کندی حرکت تیم را گرفته ام قصد حرکت نمودم، اما گویی بر زمین چسبیده ام. تازه متوجه شدم نداشتن اکسیژن در ارتفاعی که آنرا با اکسیژن صعود کرده بودم تاچه حدی می تواند مشکل ساز شود. ابتدا به آرامی شروع به سرخوردن روی برفها نمودم. و بعد با کمک طنابها آرام آرام خود را به کمپ 4 رساندم.

سایرین در حال استراحت بودند و سنم اولین تبریکات را نثارمان کرد. اقبال از حمید و رضا که هنوزمقداری اکسیژن در کپسولهایشان داشتند خواست تا سریعتر راهی کمپ 2 شوند. محمد نیز در پی داود به آرامی پائین رفت. من و اقبال نیز در بین دو گروه راهی کمپ دوم شدیم، سنم و لاکپا نیز ماندند تا فردا صبح پس از جمع آوری کمپ 4 به پائین بازگردند. نزدیک نوار زرد گروهی را در حال پائین آوردن یک کوهنورد مصدوم که بسکت شده بود دیدیم، توانی برای کمک به آنها نداریم. به کمپ 3 رسیدیم ولی از ورود به داخل چادرها خودداری کردیم زیرا زمان زیادی تا غروب آفتاب نمانده بود. حمید و رضا سریعتر کمپ 3 را ترک کردند و من به همراه اقبال به آرامی در پیشان پائین رفتیم. محمد و داود هنوز نرسیده اند. داود بسیار خسته است و بعید است امشب از کمپ سوم پائینتر بیاید. ساعتی بعد و پیش از غروب خورشید پای بر فلات کم غربی نهادیم. شرپایی از تیم انگلستان با فلاسک چای منتظر برادرش می باشد، او دیروز اورست را فتح کرده و برادرش شرپایی است که به همراه پیرمرد باهامایی لوتسه را صعود کردند. برادر وی دقایقی بعد به پائین لوتسه فیس رسید و ما هم از چای همراهشان سهمی بردیم. اما اقبال بدلیل خالی بودن معده اش تنها دقایقی بعد همه چیز را پس داد. خسته به هم نگاه می کنیم. شرپاها دور می شوند، هوا نیز کاملا تاریک شده، به آرامی راهی کمپ دوم شدیم. جای پاها به سختی دیده میشود. چراغ قوه اقبال نیز کم سو است، منهم چراغی به همراه ندارم. دقایقی بعد میان چند شکاف بدنبال راهی برای نجات می گردیم. شکافهای این قسمت کم عرض ولی عمیقند. هرچه بیشتر تلاش میکنیم کمتر نتیجه می گیریم. به سمت بالا حرکت کردیم تا شاید به جای اولمان برسیم، ولی بی نتیجه بود. تنها راه نجات را در سرو صدا کردن یافتیم. چراغی در دوردست روشن شد وما به آرامی به سویش و پس از پریدن از روی چند شکاف خود را به محوطه ای صاف رساندیم. اینک بیش از یک چراغ به چشم می خورد. "ایندرا" آشپز کمپ دوم از چادر خارج شده و با شربتی گرم به استقبالمان می آید. در چادر کمپ 2 در کنار اقبال، حمید و رضا، هیچکدام نای غذا خوردن نداشتیم، ترجیح دادیم گرسنه وارد چادرهایمان شویم. نمیدانم چند دقیقه از بالا کشیدن زیپ کیسه خواب گذشته بود، گویی هنوز به خواب نرفته بودم که سوزش چشمها به سراغم آمد. نمیدانستم شیرینی صعود به لوتسه چهارمین قله مرتفع دنیا را مزمزه کنم یا سوزش تلخ کور برفی را. با اینحال این تنها من نبودم که می نالیدم، گویی تمام کمپ 2 از سوزش چشم، سر درد یا معده درد مینالند. روز بعد در حالیکه دو عینک روی هم زده بودم، دست بر شانه دیگران خود را به کمپ اصلی رساندم تا جشن صعود را به همراه سایر اعضای تیم در کمپ اصلی برپا نمائیم.

هیچ نظری موجود نیست: