خاطرات يك مارمولك پرنده
بي شك تمامي بچه هاي دهه 70 سالن سنگ نوردي ورزشگاه شيرودي حسين فكور مقدم را به ياد مي آورند. نوجواني تركه اي، شيطان و پرجنب و جوش كه به حسين مارمولك معروف شده بود. بمرور حسين بزرگتر شد و دوره هاي پرواز را در داخل گذراند تا اينكه به برادر بزرگترش محمود در كشور چك پيوست. حسين در جمهوري چك نيز پرواز را رها نكرد و امروز اولين خلبان ايراني است كه با يك هواپيماي فوق سبك به مدار قطبي و آخرين شهر و فرودگاه شمالي دنيا با پيام خليج هميشه فارس براي بچه هاي دنيا پرواز مي كند.
با هم اين خاطره زيبا را مرور مي كنيم:
خاطرات پرواز نام خليج فارس در سرزمين يخي
خانواده سبز- آنچه ميخوانيد، داستان پرواز اولين خلبان ايراني با يك هواپيماي فوق سبك به مدار قطبي و به آخرين شهر و آخرين فرودگاه شمالي دنيا با پيام «خليج هميشه فارس» براي بچههاي دنيا است.
حسين، اولين خلبان ايراني است كه اين پرواز ملي را به نام خود ثبت كرد. انتهاي پرواز او در Northcap (نورث كپ) در مختصات جغرافيايي و در مدار 70 درجه شمالي و 25 درجه شرقي در فاصلهاي نه چندان دور از منطقه قطب شمال است.
حسين فكورمقدم استاد خلبان ايراني است كه در جمهوري چك فعاليت هوانوردي ميكند. او وقتي داستان پرواز خود به مدار قطبي را براي من تعريف كرد، احساسات او را عميقا درك كردم و به او پيشنهاد دادم شرح پروازش را برايم بنويسد تا براي همه ايرانيها بازگو كنم...
حسين، پرواز خود را با يك هواپيماي فوقسبك از نوع ايرلوني (Airlony) انجام داد. هواپيماي او از آسمان كشورهاي آلمان، دانمارك، نروژ، سوئد، فنلاند، استوني، ليتواني و لهستان گذشت و سپس در نقطه آغازين در جمهوري چك به زمين نشست. او با صدايي رسا نام پروازش را «خليج هميشه فارس» اعلام ميكرد و صداي او در راديوهاي همه هواپيماها و برجهاي مراقبت در طول پرواز شنيده شد. او توانست نقشه خليج فارس، را روي تابلوهاي همه فرودگاهها نصب كند.
گفتني اينكه او با هزينه شخصي و به ابتكار خود و با كمك يك خلبان كه كمك خلبان او بود اين پرواز رويايي كه به واقعيت پيوست را انجام داد، او عقيده دارد كه نام «خليج فارس» از عمق فرهنگ ايراني برخاسته و با عقيده و اعتقادات ما در هم آميخته. ميخواهم امواج خليج هميشه فارس را و صداي مهيب و خروشان حقانيت آزادگي ايراني را به مردماني كه نميشناسم نشان بدهم و بگويم احساسات ما داراي روح پاك و خدايي است.
حسين برايم گفت: وقتي بر فراز صخرههاي يخي و كوههاي پربرف بوديم، فكر ميكرديم، اگر تنها موتور اين هواپيماي فوق سبك خاموش شود كجا فرود اضطراري انجام دهيم؟ فكرمان به جايي نميرسيد. گفتيم ما به خدا ميانديشيم، ما بايد اين سفر را انجام دهيم، ما بايد لحظات باورنكردني داشته باشيم و آن را بسازيم، آنچنان كه اين لحظات باورنكردني را بچهها در دفاع مقدس به وجود آوردند. نام خليج هميشگي فارس، عشق ما بوده. كمك خلبان من ميگفت: اميدوارم فرصت كنيم اين ماجرا را براي دوستانمان تعريف كنيم و خوشحالم كه اين فرصت دست داد تا آن را بازگو كنم...
يك بار وقتي روي راديو اعلام كرديم كه ساعت 23 به فرودگاه ميرسيم حس جالبي به من دست داد. ساعت 23 بايد ساعتي باشد كه كاملا شب است، در حالي كه در اين قسمت از اروپا هنوز روز بود و ساعت در واقع 11 شب بود.
در مسيري از پرواز، «داخل ابرها بودم» و ابر كاملا ما را احاطه كرده بود. لحظاتي بودند كه، تنها افق را ميديديم كه در دور دست پيدا و ناپيدا ديده ميشد. ما به سمت قطب ميرفتيم، به جايي كه خشكي منتظر ما بود و پس از آن يخ و برف و ديگر هيچ.
قانون براي ما اين طور تعريف شده بود، پرواز با ديد، پرواز با استفاده از نقشههاي هوايي يا نشانههاي زميني. چه چيز را بايد ميديديم تا مسير ما روشن و گويا باشد. هر چند ما از دستگاههاي ناوبري استفاده نميكرديم، تنها راهنماي من و كمك خلبان، دستگاه GPS بود كه فرياد ما را خاموش ميكرد و مسير را با آن پيدا ميكرديم. خطوط ساحل، كوهها، شهرهاي خاموش و سرد، راههاي باريك، رودخانهها و گاهي دستههاي پرندگان مهاجر كه از سويي به سويي ميرفتند.
ما رهسپار دياري بوديم كه متعلق به آنجا نبوديم. به قول كمك خلبان هواپيما، آخر دنيا همين جا بود و آغاز همه چيز براي ما.
با برج فرودگاه آلتا تماس گرفتم، با نام خليجفارس. اين نام پرواز ما بود و طرح پرواز با اين نام ثبت شده بود.
فرودگاه ساعت 30/12 تعطيل ميشد و ما دير كرده بوديم، ولي آنها آنقدر مجذوب بودند كه فرودگاه را براي يك ساعت ديگر باز نگاه داشتند تا امواج خليجفارس را كه اكنون با هيبت يك هواپيماي كوچك در آميخته بود در سرزمين يخ ببينند. اگر آنها فرودگاه را فعال نگه نميداشتند و ما در يك فرودگاه بسته مينشستيم، ادامه سفر شايد ممكن نبود.
در فرودگاه ماشين مخصوصي به استقبال ما آمد. آنها تصور ميكردند با يك هواپيماي غول پيكر روبهرو خواهند شد. هواپيما را در كنار يك هواپيماي غولپيكر متعلق به شركت SAS كه يك بوئينگ 737 بود پارك كردم و به اهالي فرودگاه گفتم...: فلفل نبين چه ريزه، بشكن ببين چه تيزه! ما همين گونه از خليجفارس دفاع كرديم.
روز پرواز فرا رسيد و اطلاعات را از هواشناسي گرفتم. از مسئول برج مراقبت تشكر كردم. او با تاريخ كشور ما آشنا بود. او گفت در جغرافياي دبيرستان خوانده كه نام خليجفارس، خليجفارس است و من گفتم؛ براي هميشه نيز خليجفارس باقي خواهد ماند. او لبخند زد و تاييد كرد. با او خداحافظي كردم و به سوي مدار قطبي رهسپار شديم. فقط به يادم هست از يك تنگه بين كوه و دريا طوري عبور كرديم كه خيلي ماجراجويانه بود. اكنون اقيانوس منجمد شمالي در انتظار ما بود. با بالهاي كوچك و قلبي به اندازه خليجفارس پرواز ميكرديم.
وقتي روي باند شماره 26 در آخرين شهر در مدار قطبي نشسستيم، نقشه خليجفارس را به دفتر فرودگاه بردم و مردمان قطبي را ديدم كه به من لبخند ميزدند. نقشه را روي تابلوي فرودگاه نصب كردم.
اين خليجفارس بود كه در آخرين فرودگاه در ته دنيا در مدار قطبي ميدرخشيد. شادي از چشمانم بيرون ميريخت. هرگز اين لحظات را فراموش نميكنم، بله حالا ديگر نام و نقشه خليج هميشه فارس در مختصات 70 درجه شمالي، بر فراز اقيانوس منجمد شمالي جايي كه حسين فكورمقدم انتظار آن را نداشت ثبت شده بود. درود به روح سربازان و بچههايي كه در آبهاي نيلگون خليج هميشه فارس شهيد شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر