من از خردسالي با کوه آشنا بودم، چرا که از شش ـ هفت سالگي همراه پدرم کوه نوردي مي کردم. پدرم يک کوهنورد نيمه حرفه اي بود، مي گويم نيمه حرفه اي به اين دليل که موقعيت شغلي اش (محيط بان مناطق وسيع نزديک منزلمان بود) به او اين مجال را نمي داد که اگر هم بخواهد، بتواند براي صعود به قله ها و کوههاي ايالتهاي ديگر برود، ضمن اينکه او کوه نوردي را فقط يک ورزش مي دانست. من اما، هميشه احساس مي کردم که کوههاي بلند آمريکا صدايم مي کنند!
هرگز آن روز را فراموش نمي کنم که پدر با نگراني نگاهم کرد، تازه شانزده سالم بود که همراه پدرم به قله يک کوه محلي صعود کرديم. آنجا بالاي يک سنگ بزرگ ايستادم و گفتم: «پدر بلندتر از اين کوه در اطراف شهر ما چه کوهي است؟» پدر گفت: «مينه روا» پرسيدم از آن بلندتر؟ پدر پاسخ داد: «اکلشا» همين طور ادامه دادم و پدر يکي يکي اسامي قله هاي مرتفع آمريکا را نام مي برد و من همچنان مي پرسيدم و … تا اينکه پدر يک مرتبه نگاهم کرد و پرسيد: «ببينم لورن منظورت از اين سوالها چيه؟» بلافاصله گفتم: «بلندترين قله و مرتفع ترين کوه دنيا کجاست؟» پدر که با نگراني نگاهم مي کرد به آرامي گفت: « قله اورست در رشته كوه هيماليا» با شوقي پر از غرور جواني گفتم: «من بايد اورست رو فتح کنم!»
بعد از آن روز، اين حرف را به خيلي ها زدم، اما پاسخ همه يکي بود: «چي داري مي گي جوون…؟ فقط کوه نوردهاي حرفه اي مي تونند به اورست صعود کنند… اون هم بعضي هاشون!
اما من که هر شب خواب صعود به بام دنيا رو مي ديدم، لبخند مي زدم و با خود زمزمه مي کردم: « من اورست رو به زير مي کشم… اين رو به همه تون ثابت مي کنم…»
از همان لحظه اي که از آمريکا خارج و سوار هواپيما شدم، اين را مي دانستم که براي صعود به قلل هيماليا و حتي رسيدن به بارگاههاي آنها، حتما بايد با يک تيم کوه نوردي و يک راهنما همراه شوم، چه رسد به اينکه بخواهم اورست را فتح کنم! بنابراين اميدوارم بودم که در مكانهاي عمومي که پاي قلل رشته کوه هيماليا داير بود و کوه نوردان از همه جاي دنيا در آنجا دور هم جمع مي شدند، يک گروه را پيدا کنم و همسفرشان شوم، اما انگار از ابتداي آن سفر همه بدشانسي ها همراهم بود، زيرا در طول يک ماه و نيمي که در آنجا بودم، به دلايل متعدد موفق نمي شدم.
ناگفته نماند که صعود به هيماليا داوطلبان زيادي ندارد، به همين خاطر هم من فقط سه گروه را هنگام صعود ديدم که دو گروهشان قرار بود تا بارگاه چهارم بروند، گروه سوم هم محق بودند و نمي توانستند مرا با خود ببرند! کم کم داشت زمان بازگشتم فرا مي رسيد و نااميد مي شدم که آن پنج جوان استراليايي وارد پناهگاه عمومي شدند. قصد آنها نيز اين بود که تا بارگاه پنجم صعود کنند، اما آنقدر جوان و ساده بودند که مطمئن بودم مي توانم راضي شان کنم به اورست صعود کنند. همين طور هم شد، يعني دربارگاه پنجم آنقدر تشويقشان کردم و قصه برايشان گفتم تا سرانجام وسوسه شدند و …!
بدشانسي بزرگمان هنگامي رخ داد که نرسيده به پاي اورست، يک توده يخي بزرگ دچار ريزش شد، آن هم در لحظه اي که ما مشغول بالا رفتن از صخره معروف «هيلاري» بوديم که در نتيجه من و آن پنج نفر حدود ?? متر به پايين صخره سقوط کرديم و …
روايت لحظات پس از مرگ
هر شش نفرمان با هم سقوط کرديم، اما بدبياري من اين بود که درست در لحظه فرود به ته دره، داخل يک چاله عميق افتادم و برف بلافاصله روي چاله را پر کرد. نمي دانيد چه مرگ سختي است که لحظه به لحظه اکسيژن اطرافتان تمام شود و اين گونه بود که من خفه شدم…!
چشم که باز کردم تصورم اين بود که بچه ها نجاتم داده اند! چرا که کنار دست آنها و بالاي همان چاله اي ايستاده که در آن سقوط کرده بودم! تعجبم از اين بود که چرا پنج جوان استراليايي هول شده اند و تند تند برفها را از داخل چاله بيرون مي ريزند و نام مرا فرياد مي زنند! ابتدا فکر کردم مرا نديده اند، اما موقعي فهميدم اتفاقي افتاده که آنها نه صدايم را مي شنيدند و نه مرا مي ديدند.
يک ساعتي طول کشيد تا سرانجام جسم مرا از گودال بيرون کشيدند و اولين نفر «جيکن» که دانشجوي پزشکي بود سر روي قلبم گذاشت و نبضم را گرفت و گفت: «تموم کرده…» شايد باورتان نشود، اما برخلاف آن پنج جوان مهربان که اشک مي ريختند، من اصلا از مردنم ناراحت نبودم، چون دچار نوعي آرامش بي مانند شده بودم که دلم نمي خواست آن را با دنيا عوض کنم!
پنج جوان همسفرم اما، با اينکه به راحتي مي توانستند خودشان را نجات بدهند، به هر سختي و مصيبتي که بود جنازه مرا با طناب بالاي صخره کشيدند و بعد که خودشان هم بالا آمدند، از فرط خستگي و گرسنگي و زخم شديد، همان جا پلکهايشان روي هم آمد و … مي دانستم اگر بخوابند مرگشان حتمي است، اما کاري از دستم ساخته نبود.
روايت لحظات پس از زنده شدن
احساس مي کردم وقت رفتنم فرا رسيده! چند مرتبه اي در دايره اي از نور چند متري بالا رفتم و … اما درست مانند صندلي که قسمت نشيمنش يک مرتبه سوراخ شود، پايين مي افتادم. تا اينکه در مرتبه آخر يک مرتبه آن دايره نور تبديل به نقطه اي شد و کمرنگ شد و بالا رفت و به آسمان رسيد و ناپديد شد و من يک مرتبه درست مانند هوايي که درون يک تيوپ دميده شود، روحم درون کالبدم دميده شد و … از جا برخاستم!
آنقدر گيج بودم که تا چند دقيقه نمي توانستم حواسم را جمع کنم : «من که مرده بودم، الان دو ساعت است مرده ام؟ چطور شد که ؟…» و بعد ياد بچه ها افتادم و موقعي که ديدم نبضشان کند مي زند ، با اينکه تمام بدنم کوفته بود، حدود ??? متر از آنها دور شدم و به مسير اصلي رسيدم و … که ناگهان چشمم به گروه امداد افتاد…
من و پنج رفيق استراليايي ام هنوز هم پس از سه سال با يکديگر در تماس هستيم. آنها بعدها همين گزارش را براي اولين بار در يکي از نشريات استراليا چاپ کردند، با اين تيتر: «مرده اي که زخمي ها را از مرگ نجات داد!»
منبع : روزهاي زندگي
نقل از: سايت نظام آباد
هرگز آن روز را فراموش نمي کنم که پدر با نگراني نگاهم کرد، تازه شانزده سالم بود که همراه پدرم به قله يک کوه محلي صعود کرديم. آنجا بالاي يک سنگ بزرگ ايستادم و گفتم: «پدر بلندتر از اين کوه در اطراف شهر ما چه کوهي است؟» پدر گفت: «مينه روا» پرسيدم از آن بلندتر؟ پدر پاسخ داد: «اکلشا» همين طور ادامه دادم و پدر يکي يکي اسامي قله هاي مرتفع آمريکا را نام مي برد و من همچنان مي پرسيدم و … تا اينکه پدر يک مرتبه نگاهم کرد و پرسيد: «ببينم لورن منظورت از اين سوالها چيه؟» بلافاصله گفتم: «بلندترين قله و مرتفع ترين کوه دنيا کجاست؟» پدر که با نگراني نگاهم مي کرد به آرامي گفت: « قله اورست در رشته كوه هيماليا» با شوقي پر از غرور جواني گفتم: «من بايد اورست رو فتح کنم!»
بعد از آن روز، اين حرف را به خيلي ها زدم، اما پاسخ همه يکي بود: «چي داري مي گي جوون…؟ فقط کوه نوردهاي حرفه اي مي تونند به اورست صعود کنند… اون هم بعضي هاشون!
اما من که هر شب خواب صعود به بام دنيا رو مي ديدم، لبخند مي زدم و با خود زمزمه مي کردم: « من اورست رو به زير مي کشم… اين رو به همه تون ثابت مي کنم…»
از همان لحظه اي که از آمريکا خارج و سوار هواپيما شدم، اين را مي دانستم که براي صعود به قلل هيماليا و حتي رسيدن به بارگاههاي آنها، حتما بايد با يک تيم کوه نوردي و يک راهنما همراه شوم، چه رسد به اينکه بخواهم اورست را فتح کنم! بنابراين اميدوارم بودم که در مكانهاي عمومي که پاي قلل رشته کوه هيماليا داير بود و کوه نوردان از همه جاي دنيا در آنجا دور هم جمع مي شدند، يک گروه را پيدا کنم و همسفرشان شوم، اما انگار از ابتداي آن سفر همه بدشانسي ها همراهم بود، زيرا در طول يک ماه و نيمي که در آنجا بودم، به دلايل متعدد موفق نمي شدم.
ناگفته نماند که صعود به هيماليا داوطلبان زيادي ندارد، به همين خاطر هم من فقط سه گروه را هنگام صعود ديدم که دو گروهشان قرار بود تا بارگاه چهارم بروند، گروه سوم هم محق بودند و نمي توانستند مرا با خود ببرند! کم کم داشت زمان بازگشتم فرا مي رسيد و نااميد مي شدم که آن پنج جوان استراليايي وارد پناهگاه عمومي شدند. قصد آنها نيز اين بود که تا بارگاه پنجم صعود کنند، اما آنقدر جوان و ساده بودند که مطمئن بودم مي توانم راضي شان کنم به اورست صعود کنند. همين طور هم شد، يعني دربارگاه پنجم آنقدر تشويقشان کردم و قصه برايشان گفتم تا سرانجام وسوسه شدند و …!
بدشانسي بزرگمان هنگامي رخ داد که نرسيده به پاي اورست، يک توده يخي بزرگ دچار ريزش شد، آن هم در لحظه اي که ما مشغول بالا رفتن از صخره معروف «هيلاري» بوديم که در نتيجه من و آن پنج نفر حدود ?? متر به پايين صخره سقوط کرديم و …
روايت لحظات پس از مرگ
هر شش نفرمان با هم سقوط کرديم، اما بدبياري من اين بود که درست در لحظه فرود به ته دره، داخل يک چاله عميق افتادم و برف بلافاصله روي چاله را پر کرد. نمي دانيد چه مرگ سختي است که لحظه به لحظه اکسيژن اطرافتان تمام شود و اين گونه بود که من خفه شدم…!
چشم که باز کردم تصورم اين بود که بچه ها نجاتم داده اند! چرا که کنار دست آنها و بالاي همان چاله اي ايستاده که در آن سقوط کرده بودم! تعجبم از اين بود که چرا پنج جوان استراليايي هول شده اند و تند تند برفها را از داخل چاله بيرون مي ريزند و نام مرا فرياد مي زنند! ابتدا فکر کردم مرا نديده اند، اما موقعي فهميدم اتفاقي افتاده که آنها نه صدايم را مي شنيدند و نه مرا مي ديدند.
يک ساعتي طول کشيد تا سرانجام جسم مرا از گودال بيرون کشيدند و اولين نفر «جيکن» که دانشجوي پزشکي بود سر روي قلبم گذاشت و نبضم را گرفت و گفت: «تموم کرده…» شايد باورتان نشود، اما برخلاف آن پنج جوان مهربان که اشک مي ريختند، من اصلا از مردنم ناراحت نبودم، چون دچار نوعي آرامش بي مانند شده بودم که دلم نمي خواست آن را با دنيا عوض کنم!
پنج جوان همسفرم اما، با اينکه به راحتي مي توانستند خودشان را نجات بدهند، به هر سختي و مصيبتي که بود جنازه مرا با طناب بالاي صخره کشيدند و بعد که خودشان هم بالا آمدند، از فرط خستگي و گرسنگي و زخم شديد، همان جا پلکهايشان روي هم آمد و … مي دانستم اگر بخوابند مرگشان حتمي است، اما کاري از دستم ساخته نبود.
روايت لحظات پس از زنده شدن
احساس مي کردم وقت رفتنم فرا رسيده! چند مرتبه اي در دايره اي از نور چند متري بالا رفتم و … اما درست مانند صندلي که قسمت نشيمنش يک مرتبه سوراخ شود، پايين مي افتادم. تا اينکه در مرتبه آخر يک مرتبه آن دايره نور تبديل به نقطه اي شد و کمرنگ شد و بالا رفت و به آسمان رسيد و ناپديد شد و من يک مرتبه درست مانند هوايي که درون يک تيوپ دميده شود، روحم درون کالبدم دميده شد و … از جا برخاستم!
آنقدر گيج بودم که تا چند دقيقه نمي توانستم حواسم را جمع کنم : «من که مرده بودم، الان دو ساعت است مرده ام؟ چطور شد که ؟…» و بعد ياد بچه ها افتادم و موقعي که ديدم نبضشان کند مي زند ، با اينکه تمام بدنم کوفته بود، حدود ??? متر از آنها دور شدم و به مسير اصلي رسيدم و … که ناگهان چشمم به گروه امداد افتاد…
من و پنج رفيق استراليايي ام هنوز هم پس از سه سال با يکديگر در تماس هستيم. آنها بعدها همين گزارش را براي اولين بار در يکي از نشريات استراليا چاپ کردند، با اين تيتر: «مرده اي که زخمي ها را از مرگ نجات داد!»
منبع : روزهاي زندگي
نقل از: سايت نظام آباد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر