بهمنها ما را ببلعید!
می گفت:"اولین بار که به تهران آمدم در مسیر منتهی به ترمینال ماشینها چنان با سرعت می راندند وخیابانها آنقدر شلوغ بودکه ترسیدم از اتوبوس پائین بیایم". می گفت:"در محوطه داخلی ترمینالدقایقی را حیران نظاره گرجنب و جوش مردم بودم واز ترس وتعجب تصمیم گرفتم به شهرمبرگردم".
می گفت:"وقتی تصمیمم را تلفنی با خواهرم در میان گذاشتم با تعجب وخنده مرا ترغیب به ماندن و رفتن به خانه اش نمود".
می گفت:"وقتی تصمیمم را تلفنی با خواهرم در میان گذاشتم با تعجب وخنده مرا ترغیب به ماندن و رفتن به خانه اش نمود".
بهمنها ما را ببلعید!
اولین بار در اردوهای سال76 ودر خوابگاه شیرپلا با او برخورد کردم او به همراه دوستش بسیارساکت وگوشه گیر بودند. بچه ها میگفتند دوست او که جثه کوچکتری هم داشت از او خیلی قویتر است اما او روز به روز خود را بهتر وبیشتر نشان دادتا اینکه به عضویت تیم راکاپوشی در آمد.
بهمنها ما را ببلعید!
در کمپ سوم راکاپوشی ودر ارتفاع 5750 متری بخاطرسه روز بارش سنگین برف حبس شده ایمجلال و فرشاد معتقدند نباید به مواد غذایی کمپ چهارم دست بزنیم ومی باید غذای کمپ سوم را جیره بندی کرد.آقاجلال هر روزسوپ را رقیقتر می کردتا بیشتر دوام بیاوریم.شب پنجم ساعت 3 با سروصدای فرشاداز خواب برخواستیم برف تازه هم ارتفاع چادرهایمان بود. بیرون رفته و چادرها را تمیز کردیم. محمد دور چادر را خالی کرد تا از فشار برف بکاهد ناگهان برف از یالروبرو به طرف کمپ حرکت کرد و همه جا را در بر گرفت. همگی تا کمر در برف فرو رفتیم در حالیکه جز صدای غرش برف وشکستن دیرک چادرها صدای دیگری به گوش نمی رسید.
آن روز از زمان وقوع حادثه یعنی ساعت سه بامداد تا حدود ساعت/ 17 برای مرتب کردن کمپمان تلاش کردیم و شب هنگام خوشحال از توقف بارش وسلامتی بچه ها در چادر مشغول تماشای اقا جلال بودیم تا با سوپی دیگر از بدنهای خسته مان پذیرایی کند که صدای محمد که می گفت:"اقا جلال لااقل امشب یه غذای سفت بده بخوریم" سایرین را خوشحال از اعتراضش
به خنده انداخت.
بهمنها ما را ببلعید!
ساعت/ 8 صبح روز 30 اردیبهشت سال 77، محمد جلو وحمید پشت سرش درست در زیرآخرین صخره منتهی به قله قرار دارند. جلال در بالای صخره وحسن مشغول فیلمبرداری است محمد سر را داخل دوربین فرو می برد وفریاد میزند: "قدمگاه هیلاری هستیم هیلاری" و ساعتی بعد او محکم بر روی پرچم سه رنگی می کوبد که در کنار سه پایه روی قله پهن شده است و فریاد می زند :"زنده باد ایران"
بهمنها ما را ببلعید!
تابستان 78 در دامنه کوه مون بلان ودر شکافی به طول 350 متر در حال صعودیم حرکتمان را انچنان با عجله اغاز کردیم که نتوانستم شلوار بادگیرم را بپوشم. طول سوم مسیر برغم انکه هیجان صعود همه وجودم را در بر گرفته ولی باز هم از سرما غر غر میکردم که محمد به کارگاه نزدیک شدوقتی دستان فاقد دستکشش را دیدم خجالت زده ساکت شدم. تعجیلمان در صعود به او اجازه نداده بود دستکش مناسبی به دست کند.
بهمنها ما را ببلعید!
بهار 79 در تهران زمانیکه تدارکات فنی وپوشاک را بین نفرات تقسیم میکردیم شلواری تنگ نصیب محمد شد. چند بار گفت: این شلوار مناسب من نیست. ولی نتوانستم کاری برایش انجام دهم در روز صعود به قله چوآیو در حالیکه هوا به شدت سرد بود و برف می بارید نزدیک قله متوجه شدم محمد شلوار بادگیر به پا ندارد وتنها با یک شلوار پلار صعود میکند. وقتی سئوال کردم چرا بادگیر نپوشیدی ؟ گفت: مگر فراموش کردهای شلوار سایز خودت را به من دادی ؟! او شیشاپانگما را هم بدون استفاده از بادگیر و تنها با یک شلوار استرچ ویک پلار صعود کرد در حالیکه در تمام طول مسیر در جلو تیم برف کوبی کرده و راه را باز می کرد.
بهمنها ما را ببلعید!
ساعت حدود 6 بعد از ظهر روز 23 اردیبهشت سال1380 است. دقایقی بیشتر از رسیدنمان به فراز قله" ماکالو" نمیگذرد. طوفان به شکل وحشیانه ای همه جا را فرا گرفته. اقبال از پشت بیسیم فریاد میزند ما بر فراز قله ایستاده ایم.اما اقای اقاجانی که شرایط بد هوا را دیده فریاد میزند: قله را فراموش کرده و هر چه سریعتر به پائین برگردید. هوا رو به تاریک شدن نهاده و اقبال تیم را به طرف پائین فرا میخواند. شرپاها پیش از سایرین ودر پیشان نفرات تیم سرازیر شدند. قصد داشتم به عنوان آخرین نفر و در پی انها پائین روم که دیدم در گوشه برج قله محمد همچون هیزم شکنان کلنگ خود را بالا وپائین میبرد او قطعه سنگ بزرگی را از قله جدا نموده ودرون کوله پشتی خود قرار داد در حالیکه در ان شرایط من ترجیح می دادم برای سبک کردن کوله خودم کپسول اکسیزنم را هم جا بگذارم. بی شک صعود بدون کپسول اکسیزن محمد به ماکالو نقطه عطفی در کوهنوردی ایران به شمار می رود.
بهمنها ما را ببلعید!
می گفت:" برای شرکت در اردوهای فدراسیون کوهنوردی انقدر مسیر نقده تا تهران رابااتوبوس رفته و برگشته ام که اگر انها را باهم جمع کنم برابر با طول خط استوا میشود ومن به جای شرکت در اردوها میتوانستم یکبار دور کره زمین را طی کنم".
بهمنها ما را ببلعید!
در یکی از روزهای بهار سال 81 در کمپ اصلی لوتسه در چادر نشسته بودیم که "آم هون گیل" کوهنوردمعروف کره ای وهشتمین فاتح تمامی قلل هشت هزار متریبرای دیدن سرپرست تیممان به کمپ ما آمد. هون گیل و تیمش انقدر امکانات داشتند که محمد طاقت نیاورد وگفت اگر من امکانات او را داشتم 14 کوه بالای 8000 متر را در مدت سه سال تمام می کردم. تنها چند روز بعد محمد بدون کپسول اکسیزن قله لوتسه را هم فتح کرد.
بهمنها ما را ببلعید!
در روزی سرد در زمستان 81 او را جلوی ورزشگاه شهید شیرودی دیدم در حالیکه سرش پائین و در فکر بود.به او نزدیک شده وپرسیدم: محمد به چه فکر میکنی ؟ وقتی متوجه من شد گویی دنبالکسی میگشت تا با او درد دل کند.گفت : برای چندمین بار جهت پیگیری کار استخدامم به کارگزینی سازمان رفتم.مسئول کارگزینی در پاسخ به سئوال محمد که پرسیده بود بالاخره کار استخدام من چه شد ؟ گفته بود:منتظریم تا تعدادی از شاغلین بازنشسته شدهیا به شکلی از رده خارج شوندآنوقت کار شما را بررسی میکنیم.البته زیاد خوشبین نباش زیرا احتمالا شما را با شهرهای جنوبی مانند بندر عباس یا زاهدان و خاش میفرستیم.محمد با بغض میگفت مگر من مجرم هستم که با من اینگونه برخورد میکنندوقصد تبعیدم را دارند؟من قهرمان این مملکتم.
بعدها وقتی در مورد اون روز با محمد صحبت میکردم با خندهای تلخ میگفت تو ایران با قهرمانانشان مثل پاپیون(اشاره به فیلمی به همین نام که سرگذشت مردی تبعیدی در جزیره گوآم رابازگو می کرد) برخورد می کنند.
بهمنها ما را ببلعید!
گویی دیگر طاقت ندارد. چادر آشپزخانه راترک میکند ورو به "گاشربروم" فریاد میزند:
"بهمنها بیائید ما را ببلعید"اما هیچ صدایی به گوش نمی رسد.گویی برفهای گاشربروماز اینهمه جسارت متعجبند.اما این شعار محمد شده. سایرین هم به تقلید از محمد بهمنهای گاشربروم را به سخره میگیرند.
بهمنها ما را ببلعید!
ساعت حدود 10/10 دقیقهروز 26 مرداد ماه است.تنها حدود 200 متر تا قله گاشر بروم باقی مانده درست چند لحظه قبل بود که در تماس با کمپ اصلی گفت :"آرام بالا میرویم و از بهمن دوری میکنیم".
برف میبارد محمد در جلوی تیم راه را باز میکند. سایرین هم به دنبال او پیش میروند.ناگهان صدای مهیبی همه را در جای خود میخکوب میکند .مقبل فریاد میزند: محمد سنگ.اما سنگی در کار نیست. لحظاتی بعد جز ردپایی ناتمام چیزی بر جای نمانده و داود وحسن حیران به پودر برف حاصل از بهمنی مینگرند که میخواست محمد را ببلعد.
ساعتی بعد بچه ها پیکر نیمه جان محمد را از زیر بقایای بهمن بیرون میکشند. بهمن دیگری میاید اما انهم توان بلعیدن او را ندارد. گویی مقدر شده خاک پاک ایران پیکر زلال محمد را ببلعد.
محمد جایت همیشه سبز خواهد ماند.
۲ نظر:
روحش شاد و يادش گرامي.او هميشه در يادها زنده خواهد بود.
والدینش نیکو بر او اسم نهادند.
ارسال یک نظر