خاطرات سرد
بازگو کردن خاطرات دوستانی که ديگر نيستند کار راحتی نيست، در واقع کاری است زجرآور، اما نگفتن از آنها زجرآورتر است، بخصوص در مورد داود.
ياد اولين باری که او را ديدم ميافتم، با "ابراهيم شيخی" داخل مسجد ورزشگاه شهيد شيرودی نشسته بود. او برای همراهی با تيم اورست از ژاپن به ايران آمده بود. اسفند ۱۳۷۶ بود. پيشتر از او زياد شنيده بودم، از زندگيش، از کارهاش و از کوهنورديش.
توی تيم اورست خيلی زود خودش را جا انداخت. بخاطر سنش و بخاطر گوشهای شکسته اش سايرين بهش احترام ميگذاشتند (آخه داود کشتی گير هم بود) با اينحال هميشه سعی ميکردم يک پرده ميان برخوردهامون وجود داشته باشه، چون داود تازه از ژاپن آمده بود و به طبع وضع ماليش از ماها که با هزار غرض وبدهی پا به برنامه گذاشته بوديم بهتر بود. اينطوری مورد اتهام هم قرار نميگرفتم. داود هم که به اين قضيه واقف بود دائما خودش را به من نزديک ميکرد تا هم عرق هم شهری بودن را نگهداره و هم دوستيمون از بين نره.
قبل از اورست به "آيلندپيک" رفتيم و آنجا در روز صعود حال داود بد شد تا برای هميشه اون روز را بعنوان تلخترين خاطره از هيماليا به همراه داشته باشه.
اما شايد سختترين روز برنامه اورست برای من و داود زمانی بود که تا گردنه جنوبی رفتيم. سختترين نه از جهت دشواری مسير يا فشار ارتفاع، سختترين از اين نظر که ميدونستيم شايد در تيم صعود به قله نباشيم ولی هنوز تلاش مي کرديم.اونروز سايرين پس از رسيدنمون به "گرده ژنويها" به همراه شرپاها به پائين برگشتند، ولی من صبر کردم تا داود که بسيار خسته شده بود و چشمانش هم بخوبی نمي ديد به پائين بياد. بعدا فهميديم که بر اثر فشار ارتفاع دچار خونريزی شبکيه شده بوده. اما از اون روز به بعد دوستيمون عميقتر شد.
من و داود هيچکدوممون به قله اورست نرسيديم و برغم خوشحال بودن از صعود تيممون، غم نديدن قله را با خود به ايران آورديم. بعد از اورست داود به ژاپن برگشت تا با همون "فوجی ياما" حال کنه و من خاطراتم را به توچال و دماوند بازگو ميکردم.
اما دو سال بعد تقدير باز هم ما را در يک تيم قرار داد. اون از توکيو مستقيما به کاتماندو آمد و من و اقبال به استقبالش رفتيم تا احساس غريبی نکنه. قرار بود تيممون برای صعود "چوآيو"و"شيشاپانگما" به تبت بره. اما داود که پاسپورتش مشکل داشت مجبور شد پول زيادی پرداخت کنه تا راحت از مرز عبور کنه. در چوآيو من و داود ۵ شب و روز سخت را در ارتفاع۷۶۰۰ در طوفان در يک چادر سپری کرديم. حالا که فکر ميکنم ميبينم کمپ چهار K2 هم ۷۶۰۰ متر ارتفاع داشته و اينبار او به همراه يک کوهنورد روس اون روزهای سخت را سپری کرده!
بعد از چوآيو روی شيشاپانگما هم با تعصب کار کرد و برغم بحث و درگيری لفظی اش با يکی از بچه ها روز بعد در تيم حمله به سمت قله رفت. اونها سه شب در هوای خراب کمپ ۳ به انتظار صعود موندند تا در نهايت با سخت کوشی به قله برسند. روز بعد از صعود شيشاپانگما هم با اقبال تا زير کمپ ۳ به استقبالشون رفتيم. محمد، داود و اکبر خسته و تشنه پائين آمدند و در حاليکه نای راه رفتن نداشتند کمک کرديم تا به کمپ ۲ و نهايتا کمپ اصلی برسند. تيم ما از شيشاپانگما به سختی گذشت
سال ۸۰ باز هم ماکالو با داود بودم. شب صعود به قله در ميانه های راه از شدت سرما گوشه ای نشست، با اينحال گفت خسته شدم و نياز به استراحت دارم. بهش گفتم داود اگر راه نريم از سرما خشک ميشيم تا اينکه پس از سرد شدن بدنش قبول کرد و راه افتاد. فردای اون روز انگشت شستش رو ديدم که سياه شده و بعد ناخنش افتاد. بعد از صعود قله ماکالو هم در حاليکه به تاريکی خورده بوديم و هوا به شدت سرد بود زير قله نشست و گفت شما بريد من بعد ميام، ولی کدوم بعدا ميتونست داود را به کمپ۴ برسونه؟ در نهايت با هر کلکی بود راضيش کرديم تا زودتر راه بيفته. روز بعد تو کمپ۲ وقتی داشت سرمهای دکتر را توی قابلمه با نمک و آبليمو قاطی ميکرد تا بخوره همه بهش خنديديم، ولی او از تشنگی هيچی حاليش نبود. فقط زمانيکه تمام سرمها رو خورد به دکتر گفت: اه، اين چه زهر ماری بود که بمن دادی!؟
اون سال داود برای سومين بار در زمستان گرده آلمانها رو صعود کرد تا خاطرات دو صعود سخت قبليش به همراه محسن نوری را زنده کنه.
اما بهار سال ۸۱ باز هم داود بخاطر مشکل پاسپورتش از همراهی تيم باز موند و در حاليکه تيم بر روی لوتسه مشغول کار بود او بدنبال پارتی می گشت تا کارش زودتر رديف بشه و به کاتماندو بياد. سرانجام نيمه های ارديبهشت بود که به کمپ اصلی رسيد. اون روز ما که تا ۷۸۰۰ برای هم هوايی بالا رفته بوديم به کمپ اصلی بر می گشتيم. خبر اومدنش را از پشت بی سيم شنيديم و وقتی به ابتدای آبشار يخی رسيديم ديديمش که به استقبالمون آمده. اما بعد از سلام و احوالپرسی اولين حرفی که بهم زد اين بود: آقا جلال تو دماوند و در طوفان ناپديد شده.!
در حاليکه بحث اون روزهامون توی کمپ اصلی شده بود موضوع حادثه دماوند داود برای رسيدن به مرز هم هوايی مناسب به همراه يک شرپا به بالا رفت. مدت ۵ - ۴ روزی را که در کمپ اصلی منتظر دوره هوای مناسب بوديم او تا کمپ سوم صعود کرد. داود تنها کمپ سوم را لمس کرده بود که تيم به بالا رسيد و او مجبور بود سايرين رو برای صعود قله همراهی کنه. توی کمپ ۴ با ارتفاع ۷۹۰۰ متر من و داود به همراه اقبال و محمد توی چادر روسها مشغول استراحت بوديم. داود که برای خواب از اکسيژن استفاده ميکرد دائما غر ميزد که نميتونم بخوابم و من دائم به ماسک و رگلاتورش ور ميرفتم به اين اميد که ساکت بشه و اجازه بده قدری استراحت کنیم.
موقع صعود هم دوتا کپسول توی کوله پشتيش انداختم تا بتونه رگلاتورش را روی درجه بالا قرار بده و راحتتر صعود کنه، ولی او دائم غر ميزد که بارم سنگينه. با اينحال اونروز بدون هم هوايی مناسب و در حاليکه ۸ روز فعاليت سنگين و بدون استراحت داشت قله لوتسه رو صعود کرد تا به چهارمين ۸۰۰۰ متريش برسه. بعدها بهم گفت روز صعود قله لوتسه از شدت خستگی و بی خوابی برای اولين بار توی زندگيم از خدا خواستم يا زودتر من رو به قله برسونه يا تيم در وسط راه تصميمش عوض بشه و برگرده!.
زمستون ۸۱ داود در صعود سراسری به سبلان دردسر ساز شد. در حاليکه تيم آنها از مسير جنوبی صعود ميکرد داود در هوايی خراب از مسيری جدا از سايرين راهی قله ميشه. روی قله هم بدليل آنکه راه برگشت از جنوبی را پيدا نميکنه تصميم ميگيره از مسير شمال شرقی برگرده. اعضای تيمش هم وقتی توی طوفان به قله ميرسند و او را نمی بينند خبر ناپديد شدنش را به پائين مخابره کردند.
ولی اونجا خيلی کوچکتر از کی۲ بود و هنوز خيلی زود بود تا داود ناپديد بشه.
تابستان ۱۳۸۱ هم داود عضو تيم گاشربروم1بود و عازم پاکستان شد.
اکثر تيم جوان بودند و تنها داود، حسن و محمد به همراه سرپرست تيم اقبال دارای سابقه زياد کوهنوردی بودند.
برنامه اون تيم هم با سختی و مشقت زيادی همراه شد و باز هم داود با
محمد در تيم حمله قرار گرفتند اما هر کدام با يک هم طناب مجزا.
تو اون برنامه محمد و مقبل بر اثر سقوط بهمن پائين آمدند و داود و حسن روی پای خودشون.
ميگفت: وقتی از مسير قله به پائين برميگشتيم حسن گفت:
توی چادر کمپ ۴ بمون تا من زودتر برم پائين و خبر بهمن را به سايرين بدم.
ميگفت: وقتی فکر کردم شب
را بايد تنها توی چادر و در کنار
چادر محمد و مقبل که تا اون موقع فکر ميکرديم هر دو کشته شده اند بمونم،
موبه تنم سيخ شد.
ميگفت اينقدر سريع به طرف پائين به راه افتادم که حسن رو هم جا گذاشتم.
بعدها بچه ها که به حرفهای .... اعتماد نداشتند، برای شنيدن اصل حادثه داود را تنها بازمانده آن حادثه ميدانستند زيرا مقبل هم همه چيز را فراموش کرده بود
زمستان ۸۲ هم با هم به آرارات و زرد کوه رفتيم ولی گويی رسيدن به اين قله ها ديگر براش
ارزش نداره و تنها اسم ۸۰۰۰ متری ميتونست آرومش کنه
اواسط بهار وقتی شنيد امسال فدراسيون
برنامه ۸۰۰۰ متری نداره کلی قاطی کرده بود تا چی کار کنه.
اول قرار بود به همراه
تيم اميد
کی2 به "موستاق آتا" بره ولی از طرفی نيم نگاهی هم به
داشت، دليلش هم اين بود که ميدونست
بخاطر پنجاهمين سالگرد صعود کی2
امسال شرايط برای صعود اين کوه دشوار
فراهم خواهد بود
و ميتونه از امکاناتی نظير هواشناسی
در منطقه و طنابهای ثابت بهره ببره
با اينحال دودل بود بره يا نره
البته برخی از دوستان هم بهش توصيه هايی کرده بودند و با بيان مطالبی نظير:
""تو عرضه نداری تنها بری"! ويا " حتما بايد پولت را بدی فدراسيون
بخوره تا يه قله رو صعود کنی"
(داود در تمام برنامه ها هزينه اش را شخصا پرداخت کرد) و....
باعث شدند تا دلش را به دريا بزنه و بره کی2
شايد هم اگر برخورد مسئولين فدراسيون باهاش سرد نبود هيچوقت هوس نمي کرد تا تنها بره!
نامه های سفرش را از طريق سازمان .... و آقای .... دريافت و يا به پاکستان ارسال
نمود و به قول خودش آقاجونش شد آقای "ع.ا"
کسانی که پس از ناپديد شدنش
جرائت تماس با خانواده اش و يا پاکستان را نداشتند تا به چيزی متهم نشن!اواسط خردادماه بود، قرار بود به همراه آقایان اعتمادی فر و جابر انصاری که قصد صعود برودپیک را داشتند به پاکستان بره. ولی گویی داود تنهای تنها بود. اصلا تو حال و هوای خودش نبود و چیزی نمونده بود به پرواز هم نرسه، نمیدونم شاید دنبال بهانه بود تا نره!، شاید هم منتظر کسی بود تا جلوش را بگیره!، اما اینطور نشد و رفت. راستش اول فکر میکردم قراره فقط بره برودپیک اما وقتی پارچه بدرقه اش را باز کردند دیدم نوشته " برایت در صعود به سرسختترین کوه دنیا کی2 و همینطور کوه برودپیک آرزوی موفقیت میکنیم".
بعدها از طریق چند سایت پیگیر صعودش بودم تا اینکه شنیدم دوره هم هوائیش روی کی2 تمام شده و برای دیدن دوستان به کمپ اصلی برودپیک رفته. اونروز به تهران زنگ زد. وقتی اقبال بهش گفت:" حالا که خوب هم هوا شدی بیا و برو روی برودپیک و با امیر و مهدی صعود کن" اقبال می گفت:" فقط خندید و گوشی را به امیر داد!". بعد از اون دیگه ازش خبر نداشتم و به پاکستان رفتم.
اواسط برنامه بود که به تهران زنگ زدم. بعد از سلام و احوالپرسی با منشی فدراسیون، اولین سوالم در مورد داود بود چون شنیده بودم کی2 صعودهای زیادی داشته، می خواستم بدونم داود چیکار کرده؟ اما وقتی از حال داود پرسیدم. اولین حرف حمید این بود:" داود را خدابیامرزه اون دو تا هم از برودپیک برگشتن تو شهر!. اول فکر کردم داره باهام شوخی میکنه ولی وقتی گفتم اذیت نکن و بگو داود چطوره و الان کجاست؟. باز خیلی جدی گفت:" باور کن 5 روز از خبر ناپدید شدنش می گذره هرچند تا الان پاکستان رسما اعلام نکرده و .....
دیگه نمی شنیدم اون چی میگه و بی اختیار به یاد حرفهای "آقا رضا" دوستمون تو دماوند افتادم. میگفت:"تو طالع شما دوتا (داود و محمد) میبینم هردوتاتون تا یکسال دیگه در هیمالیا کشته میشید!". و ما به حرفش میخندیدیم. وقتی اون اتفاق برای محمد افتاد توی بارگاه سوم دیدمش، ازش پرسیدم:" ولی داود که براش مشکلی پیش نیامد؟" و بهم گفت:" منکه نگفتم با هم میمیرن. و هنوز تا رسیدن به یکسال زمان زیادی داریم!"
نمیدونم شاید هم قسمت این بود که داود با محمد توی گاشربروم هم طناب باشه نه مقبل! ولی قرعه به نام کی2 افتاد. اما شاید اونطوری حداقل جسمی برای خاک وجود داشت!
تو "اسکاردو" وقتی بدنبال کورسوی امیدی می گشتم اشرف امان آب پاکی را ریخت روی دستم و از زیر میزش یک چادر نورث فيس با جلد مشکی در آورد و گفت:" این متعلق به داود هستش!" بشکه های داود هم توی انبار هتل کی2 بود.
در برگشت وقتی از طریق سایتها وقایع کی2 را مرور می کردم متنی را دیدم که سرپرست تیمشون نوشته و خواسته تا برای او و خوانواده اش دعا کنیم
و من به یاد مادر داود افتادم که بعد از گذشت يك و نيم ماه با ترس بهش خبر دادند! و به یاد دوتا دختر خردسالش می افتم که همیشه ازشون با لبخند یاد می کرد. راستی کی می خواد جواب اونها رو که سراغ باباشون را میگیرن بده؟!.
داود، محمد هر جا هستید شاد باشید.
گفتگو با داود خادم
-لطفا ضمن معرفی خودتان در مورد سابقه ورزشی خود برای ما بگوئید:
داود خادم هستم- متولد محله عباسی تهران در سال 1336. از سال 1355 ورزش را با رشته کشتی در باشگاه قدیمی نادر تهران شروع کردم و هم اکنون نیز بعنوان مربی در خدمت جوانان این باشگاه میباشم.
-آقای خادم کوهنوردی را از چه زمانی آغاز کردید؟
شروع جدی کوهنوردی من از سال 1360 بود، که تا حال ادامه داشته است.
- در مورد صعودهای خودتان به قلل مختلف بگوئید
راستش آنقدر این قلل را رفته ایم که آمارش را فراموش کرده ایم، زندگی ما شده بالا رفتن از کوهها و زندگی با طبیعت، ولی نمونه ای از صعودهای داخلیم عبارتند از
عضو تیم زمستانی در صعود به دماوند در 22 بهمن 62
صعود زمستانی قله پسنده کوه در زمستان 1363
صعود زمستانی به قله خلنو بهمن 1364و1365
صعود زمستانی آزاد کوه بهمن 1366
صعود زمستانی به گرده آلمانها بهمن 1367 و 1369 و 1380
صعود زمستانی دماوند از مسیر شمالی بهمن 1368
صعود دیواره علم کوه از مسیر فرانسویها و لهستانیها تابستان 66 و 69 و فعالیت بر روی دیواره بیستون
- و صعودهای خارج از ایران؟
من عضو تیم ملی کوهنوردی ایران در صعود سال 1377 به اورست بودم که در این صعود تا ارتفاع 8000 متر بالا رفتم.
در سال 1379 به قله چوآیو با ارتفاع 8201 متر و شیشا پانگما با ارتفاع هشت هزار و بيست و هفت متر در تبت صعود کردم.
در بهار 1380 به قله ماکالو با ارتفاع 8463 متر و در بهار 1381 به قله لوتسه با ارتفاع 8516 متر صعود نمودم.
همچنین بخاطر اقامت 10 ساله ام در ژاپن بیش از 80 بار قله فوجی یاما را صعود کردم، و عضو افتخاری تیم امداد و نجات توکیو بودم
- چه پیشنهادی برای جوانهایی که به این رشته علاقه مند هستند دارید؟
جوانها باید بدانند که ورزش حرفه ای در ایران یعنی درگیر شدن با مسائل اقتصادی و هزار مشکل دیگر اما وقتی عشق و علاقه باشد با تلاش زیاد میتوان شاهد موفقیت بود.
- و سخن آخر؟
آرزو می کنم مسئولین ورزش و دولت تمهیداتی را برای فعالیتهای بیشتر در زمینه های فرهنگی و ورزشی بیاندیشندتا انشاالله پرچم مقدس ایران عزیزبر بلندای تمامی قله های مرتفع جهان برافراشته شود.
نقل از نشریه حباب(مستقل دانشجویی)خرداد 1382
۳ نظر:
salam agha reza man mehranam khaharzade davood khadem asl.mikhastam az shoma babate in khterate shirino dost dashtani tashakor konam va azaton bekham age momkene bebinameton va bishtar bedonam.albate age saadat dashte basham.man shomaram va idimo baraton mizaram.09126218810-09367353664- mehran_vatan64
mer30.by
با تشكر از جناب آقاي زارعي كه با ذكر خاطرات و تاريخچه ورزشي اين قهرمان ياد ايشان را زنده كردي. يادش گرامي
در صعود سراسري دانشجويان به دماوند باتفاق آقاي علي نژاد با ايشا از نزديك آشنا شدم. افتادگي و صبوري ايشان خيلي برام جالب و پندآموز بود.
قبل از سوار شدن به هواپيما جهت صعود پائيزي به قله مونبلان نيز حضور ايشان در فرودگاه باعث دلگرمي بود. يادش گرامي و خداوند ايشان را مرهون لطف بي انتهاي خويش نمايد. درود
با تشکر از جناب آقای زارعی کوهنورد موفق و محترم
آقای خادم آرزو داشت 14 قله معروف جهان را فتح کند و سرانجام در راه رسیدن به این آرمان والایش جان بر کف نهاد یاد و خاطره اش گرامی
ارسال یک نظر